علیرضا خان و پایان ماه روزه
از آن جا که مادرمان در روزهای ماه مبارک رمضان، اغلب برای جلوگیری از گیجی ویجی رفتن به وقتِ سحری خوردن و نیز بدخوابی بعد از سحری خوردن، اکثراً تا سحر بیدار می ماندند ما نیز تا جایی که پلک مان اجازه می داد پا به پای مادرمان بیدار می ماندیم ولی هنوز به آن مرحله نرسیده بودیم که بر پلک های خود غلبه نموده و تا خودِ سحر بیداری اختیار کنیم...
شما عقربۀ ساعت را بر روی عدد دو فرض کن و ما را نیز در آستانۀ خواب زدگی تصور کن و بابایمان را خوابِ خوابِ خواب مادرمان را نیز در آشپزخانه و در حال آشپزی و سحری پختن... ما در همان عالم خواب آلودگی شیشه شیرمان را تحویل گرفته بر روی مبل پخش می شویم و شیرمان را می خوریم سپس امورات مهم خود مانند دستشویی رفتن () و مسواک زدن را به انجام رسانده و در معیت آقای دکتر به سمت بابایمان که در اتاقِ ما خوابیده اند، می رویم تا پوزیشن خوابیدن اختیار کنیم...
از قضا آقای دکتر را نیز بر روی متکا بین خودمان و بابایمان قرار می دهیم تا ایشان نیز دمی بیاسایند آخر آقای دکتر از صبح علی الطلوع در معیت این جانب مشغول کار و تلاش بوده اند و مُدام با آمبولانس در حال رفت و آمد و رسیدگی به مریض هایی بوده اند که ما در اثرِ تصادف با اسباب بازی ها و ماشین هایمان مصدوم نموده ایم
دراز کشیده و اندکی همان قصۀ تصادفات را با آقای دکتر در میان می گذاریم تا خوابمان ببرد ولی افسوس که هم زبانی عجیب از آقای دکتر بر نمی آید پس طبق معمول رو به بابایمان کرده و دست خود را محکم بر گردنِ ایشان فرود آورده تا ایشان را احیا کنیم و از عالم خواب به عالم بیداری رهنمون نماییم! و بعد از به هوش آوردنِ بابایمان رو به ایشان "بابایی تَب تَب... لا لا..." بابایمان نیز برای این که هر چه سریع تر از شرمان خلاص شوند در تاریکی محض و البته با چشمانی بسته سریعا از دست خود برایمان بالشتکی ساخته و آن بر زیرِ سرمان می گذارند و ما را در آغوش می کشند! و در ادامه این ها دیالوگ های رد و بدل شده بین ما و بابایمان است که به گوش مادرمان می رسد:
-- " آی.... دستم! این دیگه چیه؟!"
-"آقا اُک کُر (آقای دکتر)"
-- "بندازش بیرون بابا، دستم داغون شد"
- " آقا اُک کُر....(با لحنی بلند و در دفاع از آقا دکتر)"
-- " پسرم دستم خورد شد! بده بذارمش این کنار صبح که پا شدی برو باهاش بازی کن"
-""
و همانا بر خود لازم می دانیم در مورد جنسیت بدن و البسۀ آقای دکتر توضیحاتی ذکر نماییم تا شما بابای ما را سوسول و دستِ ایشان را نازک نارنجی نپنداری: 1- جنس موها: پوشالِ زبر، 2- جنس کلاه: سرامیک، 3- جنس کفش ها: کفش کارکنانِ معدن (مطابق شکل) و این گونه شد که دست بابایمان خورد و خمیر شد و این جاست که باید گفت "فلفل نبین چه ریزه... بشکن ببین چه تیزه..."
و حالتِ مادرمان در تمامِ مدت این گفت و شنود:"" اوضاع به گونه ای شده بود که از شدت خنده اشک مادرمان بند نمی آمد و ما گرچه صدای خندۀ ایشان را نمی شنیدیم و به سرعت خوابیدیم ولی آخرش نفهمیدیم چگونه است که مادرمان هنوز هم بعد از گذشت چند روز هم چنان تا به یادِ این ماجرا می افتند از شدت خنده اشک شان سرازیر می شود... آخر می دانی لحن صحبت ما و بابایمان بسی جالب بود و شما خوانندۀ عزیز عمراً قادر باشی از روی نوشته آن را درک کنی
و آقای دکتر نیز که معرف حضور هستند؟! (در پست های قبلی معرفی شده اند)...همین آقایی که در عکس بالا در دستان مان مشاهده می کنی و لحظه ای از ما دور نمی شود آقای دکتر هستند
و اما این روزها و در پی تکمیل بخش تکلم از مغزمان، "تَهَنُ نَهَنُ...ایـــــ یا شمعا فوت کن" همان "تولد...تولد...بیا شمعا رو فوت کن" است که دقیقاً با همان نوا و آهنگ اجرا می شود و ما بسیار به آن علاقه مندیم
از دیگر نواهای این روزهایمان نوای "چشم...چشم... دو ابرو" می باشد که هم نوا با مادرمان می خوانیم و ما خیلی از قسمت هایش را بلدیم و آن ها را که هنوز یاد نگرفته ایم آهنگش را می نوازیم ولی در حال حاضر 80 درصدش را با مادرمان می خوانیم و اینجاست که دکمۀ تنظیماتِ دوربین از حالت "عکس" خارج شده و می رود بر روی حالت "فیلم" و بعد از ظهر که بابایمان به منزل وارد می شود فیلم های شعر خوانی مان بر روی سیستم اجرا می شود و ما را به سوگلی بابا تبدیل می نماید در ادامۀ مطلب می توانی ژست های خوانندگی ما را ببینی که در حالِ اجرای همین شعر هستیم
از دیگر شعرهای مورد علاقه مان "گنجشک لالا... سنجاب لالا..." می باشد که همیشه مادرمان به وقتِ خواب آن را می خوانند تا ما پلک هایمان را بر هم نهاده و آرام بگیریم... و مدتی ست قسمت هایی از آن را ما نیز تکرار می کنیم و هم اکنون به خوبی قادر به خواندن هستیم و گاهی اوقات که بعد از چند بار تکرارِ مادرمان، خوابمان نمی برد؛ و این مادرمان است که به جای ما به خواب می روند؛ ما مرتب ایشان را بیدار نموده و با گفتنِ "مامانی، تَب تَب... لالا..." از ایشان تقاضای خواندنِ مجدد همان شعر و فرود آوردنِ آرام دستشان بر پشت مان را داریم تا آرام به خواب رویم!
و این جاست که مادرمان از همان سیاست های عجیـــــــــــــــب و البته کارساز خود کمک گرفته و با حالتی خواب آلوده " پسرم مامانی رو تَب تَب کن تا بخوابه" و ما نیز در کمالِ بینوایی دست مان را بر گردنِ مادرمان گذاشته و ایشان را تب تب کرده و همین نوا را می خوانیم! و در اندک زمانی به خواب می رویم
از دیگر آهنگ های مورد علاقه هایمان که آن را تکرار نیز می نماییم آهنگ زیبای "پاشو...پاشو..." می باشد البته به علت سرعت بالای آقای خواننده ما قادر به تکرار این شعر با آقای خواننده نمی باشیم ولی از آن جا که مادرمان با دور کُند این آهنگ را اجرا می نمایند ما نیز بسی علاقه مندیم و تکرار می نماییم و البته هم زمان ورزش نیز می نماییم...
در پانزده ماهگی بود که شروع به دیدنِ سی دی های زبان اصلی موجود در پکیج آموزشی تراشه های الماس نمودیم ولی از آن جا که عده ای بر این اعتقاد بودند که وقتی کودک زبانِ مادری را نیاموخته نباید شروع به آموختن زبان دوم نماید تا در آموختنِ زبانِ مادری دچار دوگانگی نشود مادرمان آموزش زبان انگلیسی را بعد از دو هفته متوقف نمودند (البته از صحت این مطلب مطمئن نیستیم ولی مادرمان حاضر به پذیرش این ریسک نشدند و زبانِ انگلیسی آموزی را قطع نمودند) ...
و حالا در پی گشایش زبانمان، مدتی ست دیگر بار موفق به دیدار با نی نی های موجود در سی دی های زبان اصلی تراشه های الماس شده ایم و اگر مادرمان اجازه دهند قادریم از صبح علی الطلوع تا شب هنگام شاهدِ نی نی هایی باشیم که با بازی و به زبانِ انگلیسی احوال پرسی و بازی می کنند، و قادریم حرف هایشان را تا جایی که تکلم مان اجازه می دهد تکرار نماییم...
مادرمان اصلاً اصراری ندارند ما را به مهد کودک های دو زبانه بفرستند چون آن چند کلمه ای که مربی در مهد به ما آموزش می دهد نیاموختنش به! زیرا بسی بدلهجه آموزش داده می شود و بعدها که انسان بخواهد با لهجۀ درست و نیکو انگلیسی بیاموزد دچار دوگانگی زبانی مفرط می شود و کارش برای آموختنِ کلمات و جمله ها با لهجۀ درست دو برابر می شود! کارِ اول این است که کلماتِ با تلفظ اشتباه را که قبلا آموخته به فراموشی بسپارد و از حافظه اش پاک کند و کار دوم این است که همان کلمات با تلفظ صحیح را جایگزین کند و همانا این کار ایجاب می کند که نیاموختنِ کلمات با تلفظ اشتباه را ترجیح بدهی و مستقیم بروی سرِ آموختنش با لهجۀ صحیح....
و البته لازمه اش این است که مادرمان به جای فرستادن مان به مهدهای دو و یا چند زبانه، این سی دی های زبان اصلی را تهیه نموده و ما از همان ابتدا با لهجۀ درست مکالمات و کلمات انگلیسی را بیاموزیم... در این شیوه گویی در محیط انگلیسی زبان زندگی می کنی و ابتدا به ساکن انگلیسی را صحیح و البته به شیوۀ غیر مستقیم و با بازی های کودکانه می آموزی
در این سی دی ها کلیپی از کلمات فارسی که قبلاً با فلش کارت هایمان آموخته ایم، نیز موجود است که کلمات یکی یکی رد می شوند و یک آقا کلمات را تلفظ می کند و گاهی مادرمان صدای آقا را قطع می کنند تا ما خودمان کلمات را تکرار کنیم و مثلا امتحان پس بدهیم... ولی بسی خیال واهی! چون شما حتما اصرار ما را مبنی بر هم نوایی با آقای موجود در سی دی دست کم گرفته ای پس نق زدن هایمان شروع می شود که "مامانی...آقا" و این جاست که مادرمان تسلیم شده و صدای آقا را بلند می کنند و ما ضمنِ شنیدن این کلمات و دیدنشان هم نحوۀ نوشتن آن ها را می آموزیم و هم با آقا تکرار می کنیم و تلفظ صحیح آن ها را با تکرار می آموزیم...( البته ما قبلا با استفاده از فلش کارت هایمان تمام این کلمات را آموخته ایم و قادر به خواندن آن ها هستیم)
در ادامۀ مطلب می توانی ساخته های ما و مادرمان با خمیر بازی، ژست های خوانندگی اینجانب، و جنگ تفنگی و حباب بازی ما و آوینا جانمان را ببینی
مدتی بود که مادرمان قصد خرید خمیر بازی را داشتند ولی قسمت نمی شد و عاقبت قسمت شد و بابایمان به جای خریدِ بستۀ مداد شمعی جدید برایمان خمیر بازی خریده و به منزل وارد شدند و حالا این شما و این هم بستۀ خمیر بازی هایمان دقایقی بعد از ورود به منزل...
بعـــــــــــــــــــله! این مادرمان بودند که بیش تر از ما به ساخت اشیا و مخصوصاً حیوانات علاقه نشان می دادند و همانا آن جناب که بر بالای ماشین پلیس مان نشسته اند جناب حلزون می باشند! و این توپک ها را ما با آموزش فراوان گرد نموده ایم و تحت عنوانِ آژیر در پوزیشن های مختلف بر روی ماشین پلیس مان مستقر نموده ایم
و شما مادرِ ما را در آخرین ساعت های روزه داری تصور کن و در حالِ خمیر بازی با ما و همانا ایشان جناب فیل هستند و نمایی دیگر از آقای حلزون...
و در نهایت ماشینی که مادرمان برایمان درست کردند و ما برای روی سرش تا دلت بخواهد آژِیر خمیری ساخته و نصب نموده ایم... و همانا این دوچرخه نیز توسط مادرمان ساخته شده است و به هر چیزی شبیه است الا دوچرخه شما زیاد جدی نگیرید آخر مادرمان در بچگی نتوانسته اند با خمیر، بازی کنند و حالا قصد داشتند در کم ترین فرصت بازی کنند و اما مادرمان خواب ها دیده بودند برای این خمیرهای بازی
نیم ساعتی گذشت و ما با نگاه کردن به دست های مادرمان فقط یاد گرفتیم با خمیر رشته های دراز و البته دایره هایی پر از چاله چوله و در پوزیشن سیب زمینی بسازیم و سپس در حالی که زمان به شدت به اذان مغرب نزدیک شده بود، مادرمان برای چیدن میز افطار به سرعت از جا برخاسته و از خمیر بازی غفلت نمودند! آقا ما نیز کم لطفی ننموده و همۀ توپک های خمیر بازی را با یکدیگر ترکیب نموده و در تکه های مجزا کاملاً بر روی میز پهن نمودیم! و بعد از این همه هنرنمایی های خود به مادرمان نزدیک شده و "اُخ اُخ... تناهُف(تصادف)"
بعلـــــــــــــــــــه منظورمان این بود که همه چیز خورد و خمیر شده بود و به معنای واقعی خمیر شده بود و آن آخرین دیدار ما با خمیرهای بازی بود... زیرا دیگر رنگی بین خمیرها پیدا نبود و در تنیجۀ ترکیب همه رنگ ها، رنگی سیاه پدیدار شده بود و در نتیجۀ ترکیب توپ های کوچک، توپی بزرگ از خمیر ساخته شده بود که مستقیم به داخلِ سطل آشغال منتقل شد و این بود ماجرای خمیر بازی ما و فقط با چند ساعت عمر!
و یکی از همین روزها همۀ کفگیر و ملاقه ها را از جایگاه خود به زیر آورده و ماشین زردمان را بر بالای آن مستقر نموده و در پوزیشن یک عدد مرتاضِ کامل با تفکری عمیق به آن نگاه می کردیم... و همانا عکس دوم بعد از بر هم خوردن تمرکزمان توسط نور فلش دوربین به ثبت رسیده است
مادرمان روش های سرِ کار گذاشتن کم بلد بودند یک روش دیگر نیز به آن ها اضافه شد! و همانا آن سرِ کار گذاشتن توسط حباب بود که خاله مریم به ایشان آموزش داده اند و جمعه شب وقتی برای افطار با خاله مهدیه به بوستان ولایت رفتیم مادرمان در معیت خاله مهدیه عازم جشنوارۀ رمضان در بوستان ولایت شدند و برای ما و آوینا جانمان دو عدد تفنگ مشابه خریدند که این دو تفنگ حباب تولید می کند و حالا چند روزی ست ما با آن سرگرم که نمی شود گفت بدجور سرِ کاریم
و این است اولین صحنۀ رویاروی ما و آوینا جانمان با تفنگ های خریداری شده و البته با خودمانجدیت آوینا جان را در نابود کردنِ ما حال می کنی
و از آن جا که به وقت انتقالِ خمیر بازی ها به سطل زباله مقداری از آن را دور از چشم مادرمان به زیر موتورمان چسبانده و پنهان نمودیم چند روز بعد و با ورود تفنگ مان به منزل آن ها را پدیدار نمودیم و این است کاربرد دیگر این تفنگ که با آن خمیرهای بازی را به دیوار میخکوب نموده ایم... و همانا در تصویر سمت چپ با کمک چوب بستنی و جغجغه های سر کار گذارِ دوران نوزادی مان یک عدد هواپیما ساخته ایم و از آن جا که خــــــــــــــوب می دانیم این هواپیما به تنهایی قادر به پرواز نیست، در حال پرواز دادنِ آن هستیم
و اما ژست های آواز خوانی مان و تکرار آهنگ هایی که مادرمان می خوانند و از آن جا نگاه ما را به روبرو می بینی چون ما در حال نگریستن به ژست های خود در آینه می باشیم
ژست را حال می کنی جدیت را نیز و حالا اندکی جلف بازی نیز چاشنی حرکاتی آقای خواننده می شود
و همانا ما در همۀ این عکس ها در حالِ خواندنِ شعر "چشم...چشم... دو ابرو هستیم" تازه فیلمش را ندیده ای و الا
و عید بر شما مبارک همراهِ همیشگی و عزیزتر از جانمان
و نهایتِ آرزوهایمان برای شما این است که هر آن چه از خیر و خوبی نزد پروردگار است،عیدی ات باشد در این روز عزیز و جشن بزرگ