تَهَنُّد بابا علیریضا
و بیست و پنجم مهرماه در خاندانِ نوری پسرکی پا به زمینِ خاکی نهاد و محسن نام گرفت!
و چه خوب که آمدی پسرک!
اگر نیامده بودی روزهای یکشنبه و سه شنبه که مادرمان زودتر به محل کار خود می روند چه کسی ما را ساعت هفت و چهل و پنج دقیقۀ صبح در کمالِ سلامت و صحت و شادابی تحویلِ مهد می داد؟! همان روزهایی که ما از سرخوشی لبریز هستیم که با بابایمان به مهد رفته ایم... علی الخصوص که در روز مورد نظر به جای ماشین سواری، نیسانِ آبی نیز زیرِ پایت باشد و ما آن روز تو را چندین برابرِ روزهای عادی دوست می داریم و در راستای همین عشق وافرمان به تو فرصت می دهیم که بر خلافِ سایر روزها که در طلب لقمه ای نان () صبح علی الطلوع و بدون خوردنِ لقمه ای نان از منزل خارج می شوی، این دو روز از هفته را به واسطۀ صبحانه دادن به ما هم که شده مجبور به صبحانه خوردن شوی و از زندگیت لذت ببری
اگر نیامده بودی این روزها چه کسی برایمان "چی پلت" محبوبمان را می خرید؟! همان که این روزها توجه و علاقۀ تو را نیز به خود جلب نموده است و محال است که به سوپری بروی و بدون "چی پلت" به ماشین برگردی و حاضری در صورت نبودِ "چی پلت" در یک سوپری تمامی سوپری های محل را زیر و رو کنی تا "چی پلت" را پیدا کنی و ما تا این جا از عملت استقبال می کنیم ولی اعتراضمان از آن جا آغاز می شود که وقتی "چی پلت"ی به ماشین وارد شود نیمی از آن طعمۀ خودت می شود! و البته قبول داریم تقصیر از خودمان است که برای اولین بار یک عدد از "چی پلت" ها را در اثر فزونی مهرمان به دهانت وارد کردیم و تو تازه فهمیدی که در کودکی "چی پلت" نخورده ای و تازه متوجه شدی "چی پلت" نیز خوشمزه است و از ماست که بر ماست آخر تصورمان این بود که تو نیز به مانندِ مادرمان "چی پلت" را کفِ سیب زمینی بنامی و انزجارِ خودت را از خوردنش اعلام نمایی! و حال می فهمیم که عجب قیاس مع الفارقی رُخ داده است
اگر نیامده بودی ما با وجودِ مخالفت های مادرمان هرگز اجازه نداشتیم که با خودمان ماشین به مهد ببریم و این شما هستی که تا تریپ نیمه غمناک ما را می بینی سریعاً اجازۀ بردنِ ماشین ها را به مهد صادر می نمایی و ما پس از مفقود شدنِ ماشین هایمان در مهد عاقبت می فهمیم که کاری اشتباه انجام داده ایم و افسوس که علاقۀ وافرمان به ماشین باز هم مانع از آن می شود که از اشتباه مان درس عبرت بگیریم و در آن دو روزی که صبح ها با تو به مهد می رویم از مهربانی ات سوء استفاده نموده و دیگر بار در معیت ماشین عازم مهد می شویم و به دلیلِ همین محبت بیش از حد توست که باز هم مادرمان و البته مربی مهدمان درگیرند با یافتنِ ماشین هایمان در مهد و تو بواسطۀ محبت بیش از حدت آن دو را در این پوزیشن قرار می دهی:""
اگر نیامده بودی با عبور از کنارِ اسباب بازی فروشی ها دچار یأس فلسفی می شدیم! آخر مادرمان همیشه با اشاره به اسباب بازی ها تکرار می کند که "علیرضا همۀ این ماشین ها رو تو خونه داره!" و ما نیز خسته شده ایم بس که تحت تأثیر تشویق های مادرمان در امرِ آقا شدن، تریپ بچه مثبت ها را به خود گرفته ایم و اعلام کرده ایم:" آره، من همه شو تو خونه دارم"... و البته وقتی با تو از کنار اسباب بازی فروشی می گذریم البته که لازم نیست زمین و زمان را به هم بدوزیم و تو آنقدر دل نازکی که با یک گریۀ ناچیز نیز تمامِ خورده فرمایشات ما را اجرا می نمایی! و به واسطۀ همین دل نازُکی همۀ آن چه را که مادرمان در جهت اعمالِ اصولِ تربیتی رِشته اند به سادگی پنبه می نمایی
اگر نیامده بودی مادرمان چه می کرد وقتی در طول روز از او درخواستی داریم که نمی خواهد انجام دهد و یا نمی تواند انجام دهد و همواره از تو بابایی می سازد که هر غیر ممکنی را ممکن می سازد و می گوید:" پسرم من نمی تونم این کار و انجام بدم، باید صبر کنی تا بابا بیاد!" و به عبارتی ما را بدجور به دنبالِ نخودِ سیاه می فرستد تا مگر فرجی شود و ما تا شب هنگام که تو به خانه می آیی آن خواسته را به فراموشی بسپاریم که البته کور خوانده است و ما هرگز خواسته های مهم مان را به فراموشی نمی سپاریم
اگر نیامده بودی مطمئناً گوشی هم نداشتی و برای ما نیز امکان پذیر نبود که گوشی ات را برداریم و آن قدر جدی با آن حرف بزنیم که مادرمان باور کنند که شمارۀ کسی را به اشتباه گرفته ایم و واقعاً کسی آن طرف خط در حالِ صحبت کردن با ماست
اگر نیامده بودی مادرمان به وقتِ بی اعصابی همۀ کاسه کوزه ها را بر سرِ چه کسی می شکست
اگر نیامده بودی مادرمان در روز تولدِ چه کسی بساط خانه تکانی پاییزی به راه می انداخت و بساط بوفه اش را بعد از شش ماه بیرون می ریخت و تازه به یاد می آورد اثر مداد شمعی های پسرش روی گلیم خودنمایی می کند؟! و تازه به یاد می آورد از آن دو عدد فرشی که به وقت خریدِ جهیزیه خریده است، یک فرش هنوز پانخورده است و باید جایش را با فرشِ قبلی تعویض نماید! و تازه به یاد می آورد که پرده ها نیز در گرد و غبار فرو رفته اند! و تازه به یاد می آورد که گل های مصنوعی موجود در گلدان ها زیر گرد و غبار پنهان شده اند
اگر نیامده بودی جایت خیلی خالی بود و عُمراً مادرمان می توانست در روز تولدت بعد از کار کشیدنِ اساسی در خانه تکانی تو را عازم دارآباد کند و علی رغم میل باطنی ات تو را به کوه پیمایی اجباری بِبَرَد؟! و البته مدیونی اگر مادرمان را مردم آزار تصور کنی و خودت خوب میدانی که مِن باب سلامتی وادار به کوه پیمایی شده ای بابای مهربان دلمان برایت بسی می سوزد زیرا حالا که خوب فکر میکنیم می بینیم مادرمان در زادروز تولدت عجیــــــــــــــــب سنگ تمام گذاشته است
اگر نیامده بودی ما به چه کسی زورِ بازو که نه، بلکه زور و قدرتِ جیغِ بنفش مان را نشان می دادیم و حرف مان که اکثر مواقع نامعقول نیز هست را به کرسی می نشاندیم
اگر نیامده بودی چه کسی را با ندایی معصومانه "بابا" و گاهی "بابایی" صدا می زدیم و عمقِ عشق مان را ابراز می کردیم
اگر نیامده بودی سرانجامِ هدیۀ تولدت چه می شد؟! و چگونه است که بی توجه به حرف های مادرمان که قصد داشتند بعد از چند سال به رسم هدیۀ تولد برایت یک عدد گوشی بخرند، درست چند روز قبل از تولدت برای خودت گوشی خریدی؟! و ما عاقبت نفهمیدیم که آیا سلیقۀ مادرمان را در گوشی خریدن قبول نداشتی و یا این که خواستی مادرمان به زحمت نیفتد و اگر مورد اول صحیح است که حسابت بدجور با کرام الکاتبین است "(ماجرای هدیه دریافت نمودنِ بابایمان در تولدهای چند سال اخیر را اینجا ببین!)... البته شما که غریبه نیستی بابای خوبم و باید به شما بگوییم مادرمان از این عملت کم نیز استقبال ننموده است
اگر نیامده بودی ما چه کسی را تا حد بی نهایت دوست می داشتیم و به او عشق می ورزیدیم
و چه خوب که آمدی بابای دوست داشتنی!
تولدت مبارک مهربان ترین
بابای مهربانم:
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××پی نوشت اول: پست مربوط به تولد سال گذشتۀ بابایمان را اینجا ببین...
پی نوشت دوم: در حالی که پنج سال از ازدواج بابا و مادرمان می گذرد تازه امسال تاریخ دقیق تولد بابایمان مشخص شده است! خوب است بدانی که اندر تاریخ تولد بابایمان روایت های متعددی موجود است! اول آن که بابایمان در شناسنامۀ شان متولد شهریور ماه هستند! دوم این که خصوصیاتِ اخلاقی شان از دید طالع بینی دقیقاً منطبق بر یک عدد مردِ متولد آبان است! و صد البته مادربزرگ مان حامل دقیق ترین روایت از زادروزِ تولد بابایمان هستند که آن نیز قمری ست! در چند سال گذشته همواره تاریخ تولد بابایمان هشتم آبان ماه بوده است... تا این که مادرمان در یک اقدام ضربتی () سر از سایت های تبدیل سال قمری به شمسی در آورده اند و با تبدیل تاریخ قمری به شمسی کشف کرده اند تاریخ دقیق تولد بابایمان را که همانا بیست و پنجمین روز پاییز است و تو از آن جا تاریخ پست مربوط به تولد سال قبلِ بابایمان را در آبان ماه می بینی که تاریخ دقیق تولد تازه چند ماه است که کشف شده است
پی نوشت سوم (قابل توجه جاری جانِ مهربانِ مادرمان و البته خاله فهیمۀ دوست داشتنی خودمان): متولد آبان! برخلاف هر سال امسال دیگر اساسی غافلگیر شده و نتوانستید در تبریک گفتنِ تولد بابایمان بر ما سبقت بگیرید تولد سال قبل را که یادتان می آید! در صورت عدم تمرکز لطفا به اینجا سری بزنید و تبریک صمیمانه و البته پیشاپیش ما و خانواده را به مناسبت تولدتان پذیرا باشید خاله فهیمه جانمان
پی نوشت چهارم: این پست همانند بسیاری از پست های وبلاگمان تِم طنز دارد
پی نوشت پنجم: به دلیل علاقۀ وافر اینجانب به "کیک تهنُد" امسال قرار است برای بابایمان "جشن تهند (تولد)" نیز برگزار نماییم و از آن جا که یکی از میهمان هایمان خاله لیلا هستند و ایشان این روزها در حال دست و پنجه نرم کردن با غول کنکور دکترا هستند که آزمونش اول آبان ماه است، مراسم به هفتۀ آینده موکول شده است...
عکس های بسیار زیبای ما از دارآبادِ باران خوردۀ امروز را می توانی در چند روز آینده و در پست بعدی ببینی