سفرنامۀ شهرکرد (بخش اول)
تقریباً همان روزهایی که مادرمان تازه به جامعۀ نی نی وبلاگ پیوسته بودند و از قضا به قسمت وبلاگ های به روز شده وارد شده بودند، وبلاگی با عنوان "کیامهر پسر شگفت انگیز" توجه ایشان را به خود جلب کرد و وارد آن شدند! با خواندن پست تازه ای که مادر کیامهر نگاشته بودند، شیوۀ نگارش و البته شیرین کاری ها و خاص بودن های کیامهر جان بر دل مادرمان نشست و ایشان پیشنهاد دوستی خود را مطرح نمودند و عنوان "دوست مجازی" بر ما و کیامهر جانمان یا بهتر است بگوییم بر مادرمان و خاله بهار اطلاق شد
پس از آشنایی اولیه، رفت و آمدهای مجازی و بین وبلاگی مادرمان و خاله بهار ادامه داشت و هر دو خوانندۀ پست های یکدیگر بودند و مادرمان کیامهر را "آقای خاص" نامیدند و حتی شغل آیندۀ کیامهر جان را نیز حدس زدند که همانا شغل شریف "وکالت" بود. روزی لابلای پست های خاله بهار پستی نوشته شد پر از زیبایی های استان چهارمحال و بختیاری و دل مادرمان را با خود برد و از همان روز بود که مادرمان تصمیم گرفتند که در اولین فرصت وقتی را برای سفر به این شهر اختصاص دهند.
با وجود این که مدتی ست خاله بهار در وبلاگ کیامهر جانمان نمی نویسند و یک پیج در اینستاگرام، خانۀ مجازی کیامهر جانمان شده است، ولی ارتباط خاله بهار با مادرمان به مدد تلفن همراه پابرجا بود و پس از پذیرش مقالۀ مادرمان در کنفرانس اصفهان، ایشان عزم خود را جزم نمودند تا حتما به شهرکرد که فاصلۀ زیادی با اصفهان ندارد، سر بزنند و ضمن دیدار با خاله بهار و خانوادۀ ایشان زیبایی های این استان چهارفصل را نیز ببینند!
پنج شنبه ظهر طی هماهنگی های قبلی مادرمان با خاله بهار و علیرغم مخالفت های بابای بسیــــــــــار تعارفی مان، از اصفهان به سمت شهرکرد به راه افتادیم و میهمانِ سخاوت و میهمان نوازی و خونگرمی خانوادۀ خاله بهار و مردم شهرکرد بودیم.
هر چقدر از میهمان نوازی، نجابت و خون گرمی اهالی این دیار بگوییم، کم گفته ایم و پیشنهادمان به شما:" حتما در اولین فرصت به شهرکرد سفر کنید و از طبیعت چهارفصل چهارمحال و بختیاری و زیبایی بی نظیر خوی مردمانش لذت ببرید".
سفرنامۀ شهر کرد با وجود زمانِ کمی که در آن شهر گذشت، بسیار طولانی ست و در چند بخش بارگزاری می شود، چرا که نویسنده هر چقدر از بزرگی دل و سخاوت این مردم بگوید، کم گفته است.
در ادامۀ مطلب شما خوانندۀ بخش اول سفرنامۀ ما به شهرکرد خواهید بود.
سه شنبه شب و قبل از خروج از تهران به اسباب بازی فروشی محبوب مان که چند هفته قبل یک توماس را در آن جا نشان کرده بودیم و وقتی به پیتزا فروشی می رفتیم از مقابلش عبور کرده و بر آن درود و سلام می فرستادیم، رفته و مادرمان تصمیم داشتند برای ما و کیامهر جان و ارشیا جان سه عدد توماس بخرند که از قضا آقا فقط یک توماس موجود داشتند آن هم توماسی که ما به علت تیزبینی و البته به علت تشابه آن با توماس موجود در "داستان شجاعت" آن را "توماس سنگ" می نامیدیم و بسیار برایمان عزیز بود.
توماس برای ما، یک هلیکوپتر برای کیامهر جان، و یک موتور برای ارشیا جانمان خریداری کرده و ما سراسر توجیه بودیم که فقط توماس برای ماست و دو اسباب بازی دیگر برای کیامهر و ارشیاست و ما آن قدر توماس را دوست می داشتیم که حتی به هلیکوپتر و موتور نگاه هم نمی کردیم. علاقه مان به توماس در حدی بود که شب هنگام با این که بسیار خواب بر چشمانمان سنگینی می کرد، دل از توماس محبوب مان نمی کندیم و مرتب آن را جمع نموده در جعبه می گذاشتیم و دقایقی بعد آن را از جعبه خارج نموده و ریل هایش را سر هم می کردیم تا توماس روی ریل ها راه برود و ما با عشق آن را به نظاره می نشستیم و چنان محو می شدیم که گویا مادری هستیم که راه رفتن فرزندش برای اولین بار را به نظاره نشسته است
این توماس هم چنان یار و همراه ما در تمام مسیر تهران تا اصفهان و همین طور در هتل بود و دقیقاً یک شبانه روز به طور مداوم با آن سرگرم بودیم و پس از گذر یک شبانه روز، گاهی که عرصه بر ما تنگ می آمد ناله سر می دادیم که موتور و هلیکوپتر هم برای ماست و باید به ما تحویل داده شود و وقتی مادرمان اعلام می کردند که در مورد موتور و هلیکوپتر قبلا صحبت کرده ایم و چون حق انتخاب داشته ایم و خودمان توماس را برگزیده ایم، حالا حق اعتراض نداریم، ما اندکی به ناله ادامه می دادیم و چون بابایمان هم ناز ما را نمی کشید خودمان دقایقی بعد و در اوج منطق اعلام می نمودیم که موتور برای ما نیست و باید به نی نی داده شود و اگر می شود ما فقط آن را ببینیم و به آن سلام کنیم
از اصفهان که به سمت شهرکرد به راه افتادیم ما پتویی بر روی سرمان کشیدیم تا آفتاب چشمانمان را نیازارد و به خواب رفتیم و تمام مسیر یک ساعت و نیمه تا شهرکرد را در خواب ناز بودیم! از مسیر بسیار زیبای اصفهان-شهرکرد که پر بود از باغ های میوه و روستاها و شهرهایی که مساحت بیشتری از آن پر از درخت بود تا خانه، عبور کردیم و این عکس تنها عکس مادرمان از این مسیر زیبا است:
حدود ساعت چهار به شهرکرد رسیدیم. مسیر خانۀ خاله بهار بسیار مستقیم بود و با وجود لطف ایشان برای فرستادن عمو شهرام به ورودی شهر، ما راضی به زحمت بیش از حد ایشان نشدیم و خودمان به راحتی به آن جا رسیدیم و مورد استقبال بسیار گرم خانوادۀ خاله بهار قرار گرفتیم.
ما خاله بهار را خانمی بسیار آرام و صبور یافتیم که مهربانی از چهرۀ ایشان می بارید و عمو شهرام را بسیار خوش خلق و خوش مشرب و میهمان نواز یافتیم به گونه ای که بابای تعارفی ما که قبل از سفر همواره تصور می کردند که لابد بابای کیامهر جانمان از ارتباط حقیقی با آدم های دنیای مجازی فراری هستند و ما مزاحم ایشان خواهیم بود، در همان برخوردهای اول متوجه اشتباه خود شدند و بیشتر از آن که مادرمان با خاله بهار حرف برای گفتن داشته باشند، بابای ما و عمو شهرام حرف برای گفتن داشتند، و حتی اگر از خوش مشربی و خوش خلقی عمو شهرام نیز فاکتور بگیریم، هم نشینی دو نفر مهندس عمران با خلق و خوی کاری بسیار مشابه با یکدیگر، نتیجه ای جز این نمی دهد!
و اما ما و کیامهر جانمان که هر دو تازه از خواب بیدار شده بودیم! کیامهر جان آماده و لباس پوشیده برای دیدار با ما بودند و قبل از رسیدن مان به مدد خاله بهار وبلاگ و عکس های ما را مرور کرده بودند! ما از پارکینگ و به محض بیدار شدن و دیدنِ عمو شهرام شروع به صحبت، آن هم به صورت یک ریز، کردیم و مرتب توضیح می دادیم که برای کیامهر جانمان یک هلیکوپتر خریده ایم که پره هایش می چرخد و تک تیرانداز دارد و باتری می خورد و راه می رود و این که موتور برای ما و کیامهر جانمان نیست و باید به ارشیا تحویل داده شود.
در نقطۀ مقابل ما کیامهر جانمان قرار داشت! پسرکی آرام که به نظر می رسید در تمام مدتی که ما یک ریز حرف می زدیم ما را زیر نظر دارد تا آنالیز کند که از ما خوشش خواهد آمد یا خیر؟! و مشخص بود از آن دسته آدم هایی ست که به سختی اعتماد می کند ولی پس از شکل گرفتن رابطۀ دوستی، می توان همه جوره روی دوستی و رفاقتش حساب کرد بــــــــــــــــــــَـــله آقا بعد از پایان سخنرانی های ما کیامهر جان نیز لب به سخن گشوده، ما را به اتاق خود بردند و از همان لحظه تا لحظه ای که در کنارش بودیم کوچک ترین کشمکش و دعوایی بین ما صورت نگرفت! بس که کیامهر جانمان مهربان بود و در رفاقت با ما سنگ تمام گذاشت و اسباب بازی هایش را از خود دریغ کرد و به ما بخشید تا بازی کنیم
هنوز چند دقیقه ای از حضور ما در منزل خاله بهار نگذشته بود که ما سه نفر احساس می کردیم سال هاست این خانواده را می شناسیم، بس که صمیمی و با محبت بودند مخصوصا که صحبت های خاله بهار و عمو شهرام مان حاکی از آن بود که ما از معدود کسانی هستیم که کیامهر دوست داشتنی تا این حد با ما زود صمیمی شده است و همه جوره برای مان سنگ تمام گذاشته است
طبق صحبت های قبلی مادرمان با خاله بهار، آن دو تصمیم گرفتند به نمایشگاه صنایع دستی بروند تا مادرمان پارچه های سنتی مناسب برای پوشش قسمت نشیمنگاه مبل بخرند، کیامهر جانمان نیز همراه آن ها شد و ما به راحتی قبول کردیم در منزل و در معیت بابا و عمو شهرام بمانیم! تعجب نکن، تو هم اگر با خیلِ عظیمی از اسباب بازی که خیلی از آن ها شبیه اسباب بازی های تو نبود، مواجه می شدی خیلی راحت قبول می کردی که در منزل بمانی، مخصوصا که کیامهرجانمان ورژن بزرگ "بازلایتیر" را نیز در کمد اسباب بازی خود داشتند که علاوه بر دارا بودن لیزر، سخنگو نیز بود و کیامهر جانمان سخاوتمندانه آن را به ما دادند تا هم بازی مان باشد
مادرمان بعد از بازگشت از فروشگاه صنایع دستی تنها چیزی که نخریده بودند، رو مبلی بود و همراه ایشان سه عدد کیف بود که با قیمت هایی بسیار کمتر از تهران و البته با کیفیتی بسیار بهتر از آن جا خریده بودند و پیشنهاد ویژۀ دوم ما به شما:" در سفر به شهر کرد نمایشگاه صنایع دستی را هرگز از دست ندهید و حتما وسایل نمدی ضد آب و ضد سرما و ضد گرما را خریداری کنید" کیف سمت چپ یک کیف نمدی بسیار سبک و ضد آب است که به علت سبکی بیش از حد، این روزها همواره همراه مادرمان است
پس از بازگشتِ مادرمان و خاله بهار، عصرانه خوردیم و همگی برای شرکت در مراسم جشن ختنه کنان ارشیاخان، نوۀ عمۀ خاله بهار، آماده شدیم و بسیار خوشمان آمد از این که آن ها هنوز هم به سنت ها احترام می گذارند و به هر بهانه ای دور هم جمع می شوند و جشن می گیرند و شادند!
و این ما و کیامهر جانمان هستیم در مراسم ختنه کنان داماد کوچک، ارشیا خان، که بسیار به ما خوش گذشت و به واسطۀ حضور در آن مراسم با خانوادۀ خاله بهار نیز آشنا شدیم:
و البته اگر شما تصور می کنی که ما تمام وقت در همین پوزیشن نشسته بودیم، اشتباه می کنی رفیق! چرا که این فقط یک لحظه از تمام لحظاتی ست که ما در تالار و روی صندلی ثابت شدیم، و در تمام مدت بین قسمت مردانه و زنانه در رفت و آمد بودیم و هیچ چیز جز مهربانی و صبوری خاله بهارمان نمی توانست باعث شود که همواره به دنبال ما در رفت و آمد باشند و دم نزنند و این اولین بار بود که بعد از دو سالگی ما در مراسم به بخش خانم ها وارد می شویم چرا که همواره بابایمان مسئول بردن ما به همراه خود هستند و این بار عجیـــــــــــــــــب به بابایمان خوش گذشت چرا که ادامۀ صحبت های بابا و عمو شهرام مان در زمینۀ ساخت و ساز تمامی نداشت و در تالار نیز ادامه داشت
آن شب پس از بازگشت به منزل، خستگی چنان بر ما و کیامهر جانمان غالب گشته بود که فردای آن روز به سختی از خواب بیدار شدیم و در حالی که قرار بود صبحانه را بیرون از منزل بخوریم ولی بیدار شدنِ دیرهنگام و البته در ساعت هشت صبح باعث شد ما در منزل صبحانه را بخوریم و این اولین مراودات اول صبحی ما و کیامهر جانمان است که مادرمان به ثبت رسانده اند و نشان از سخاوت و مهربانی کیامهر جانمان دارد که تا ساعت باب اسفنجی اش توجه ما را به خود جلب می کند، آن را به ما می بخشد:
پس از صرف صبحانه ای جانانه به سمت سامان، شهری در اطراف شهرکرد، به راه افتادیم هوا بسیار خنک، طبیعت اطراف جاده بسیار زیبا، و مسیر پر بود از ماشین هایی با پلاک هایی از شهرهای اطراف که برای گذراندن روز تعطیل به آن جا آمده بودند.
و این سفرنامه ادامه دارد...