برای تو می نویسم!
تو را خطاب می کنم، تو که تمام روزهایت با تلاش برای آیندۀ من آغاز می شود!
تو را خطاب می کنم، تو که حتی سجده هایت به درگاه پروردگار می شود اسبابِ سرگرمی من! و من بر پشتت می نشینم و سرشار از لذت می شوم! تو برمی خیزی و من با تو و بر پشتت بلند می شوم و به بلندایی که به واسطۀ همراهی با تو نصیبم شده است، می بالم و قاه قاهِ کودکانه ام در تمامِ حجمِ خانه طنین انداز می شود! تو صبر می کنی و کودکانه هایم را درک می کنی و نه تنها در همان حال دستان پرمهرت را به دورم حفاظ می کنی، بلکه لطفت آن قدر از حد فزون است که حتی اگر هزاران بار تو نماز بخوانی و من وزنه ای بر پشتت باشم اعتراضی نداری!
تو را خطاب می کنم، تو که خستگی ها و دغدغه های کاری ات را پشت لبخندهای مهربانت پنهان می کنی و فقط مهر به خانه مان می آوری!
تو را خطاب می کنم، تو که تمامِ توجه ات را جمع می کنی و به من هدیه می دهی وقتی از تو می خواهم که کنارت بنشینم و برایت کتاب بخوانم و تو با شوق از کتاب خوانی های کودکانه ام استقبال می کنی. تو که بعد از خواندنِ هر کلمه مرا تشویق می کنی و مهرت آن قدر از حد فزون است که وقتی کتابی که بارها و بارها برایت خوانده ام و صفحه به صفحه اش را از حفظ هستی، را دوباره برایت می خوانم گویا اولین بار است که آن را می شنوی و به واسطۀ تمامِ لطفت مرا لبریز از شوق می کنی!
تو را خطاب می کنم، تو که صبح ها همراهم می شوی و بین راه خواستنی هایم را از سوپرمارکت تهیه می کنی و دستم در دستت مرا به مهد می سپاری و من بخاطر بودن دستم در دستِ تو بر خودم می بالم!
تو را خطاب می کنم، تو که نق زدن هایم را با آرامشت پاسخ می دهی و در برابر زورگویی هایم صبوری می کنی!
تو را خطاب می کنم، تو که شب های تب دار را پا به پای مادرم بیدار می مانی و با دستان پرمهرت حولۀ خیس بر پشانی ام می گذاری تا دردم را چاره کنی!
تو را خطاب می کنم، تو که دانایی و پر حوصله و بارها و بارها به پرسش های تکراری ام پاسخ می دهی و با وجود گرفتاری های کاری که در خانه نیز همراه توست، بارها و بارها بر دفتر نقاشی ام ماشین های مورد علاقه ام را نقش می کنی!
تو را خطاب می کنم، تو که لقمه از دهان خود می گیری و در دهانم می گذاری و من تمامِ سخاوتت را می فهمم و تو را دوست می دارم!
می خواهم بدانی که تو را عاشقانه دوست می دارم، نه برای تمام زحماتی که برایم می کشی بلکه برای خودِ دوست داشتنی ات و درک بالایت از همراهی با من و کودکانه هایم!
و این منم کودکی چهار ساله که "دوستت دارم" را با تمامِ عشقم به تو تقدیم می کنم!
تولدت مبارک بابای دوست داشتنی
*****
از آن جا که چند روز اخیر در تب و تاب فرارسیدن تعطیلات و رفتن به ولایت هستیم، جشن تولد بابایمان را یک روز زودتر (روز جمعه) و البته به سبکی متفاوت برگزار کردیم که در ادامۀ مطلب شاهد آن خواهید بود.
پست مربوط به تولد سال گذشتۀ بابای دوست داشتنی مان را اینجا ببین. از طریق همین پست دسترسی به پست های مربوط به تولدهای سال های قبل نیز امکان پذیر است.
مدت ها بود ما تقاضای خوردن یک کیک تولد را داشتیم ولی به علت وخامت اوضاع گلویمان، خرید کیک به تعویق افتاد! تا این که مادرمان به ناگاه متوجه شدند که بیست و پنجم مهرماه و تولد بابایمان نزدیک است! در نتیجه تصمیم گرفتند با یک تیر دو نشان بزنند و هم ما را به آرزوی کیک خوری مان برسانند و هم برای بابایمان جشن تولد برگزار کنند!
شب قبل از تولد، مادرمان یک فقره() کیک تولد خریدند تا در منزل جشن تولد مختصری برگزار کنیم ولی از آن جا که شام سنگینی هم خریده بودند همگی و حتی ما که بسیار کیک دوست هستیم، بعد از خوردن شام عدم اشتهای خود برای کیک خوری را اعلام کردیم و در نتیجه تصمیم بر این شد که روز جمعه و در حین پیک نیک آخر هفته مان جشن تولد بابایمان را نیز برگزار کنیم.
ولی روز جمعه ما از عشق کیکی که در یخچال جا خوش کرده بود، خیلی زودتر از معمول آماده باش بودیم و مادرمان را بر سر یخچال کشاندیم تا به ما کیک بدهند! مادرمان نیز ابتدا از کیک تولد بابایمان عکسی انداختند و سپس تزئینات روی کیک را برای ما جدا کردند و جایت خالی ما بعد از خوردن آن ها از طمع به مابقی کیک صرف نظر کردیم و گفتیم:" باشه فردا"
از منزل بی هدف به راه افتادیم و بعد از صحبت در بارۀ مکان های مناسب پیک نیک هم چنان بی هدف می رفتیم. وقتی بابایمان برای گاز زدن به پمپ گاز حاشیۀ اتوبان بابایی رفتند، تصمیم گرفتیم به پارک جنگلی تلو برویم و از آن جا که دفعۀ قبل و در مسیر بازگشت از بالاترین ارتفاع در جنگل های تلو، مکانی دنج با منظره ای زیبا و رو به دریاچه دیده بودیم، در طلب آن پیش رفتیم و آن را خالی از هر بنی بشرِ اتراق کننده ای، یافتیم:
هوا کمی خنک بود، مخصوصاً وقتی در سایه می نشستی و ما کلی به آن همه تلاش مان برای جستجوی سایه خندیدیم
دالی بازی با عکاس و چشمی دوربین:
دقیقاً این منظره ها پیش رویمان بود:
آن آقایی که در عکس می بینی دایی محسن مان هستند که در ابتدای ورود به تلو، به رصد محیط اطراف رفته اند و هیزم به دست در حال برگشت هستند:
و این قطعه ای که از بست شیلنگ های آبیاری قطره ای جامانده است، سوغات دایی محسن مان است از رصد فضای اطراف و ما آن را تفنگ نامیدیم:
به اصرار ما هر چه سریع تر مشغول برگزاری جشن تولد شدند تا ما از کیک بی نصیب نمانیم! و ما بابایمان را بسیار دوست می داریم چرا که به واسطۀ تولدش کیکی جانانه خوردیم و البته در حین برگزاری جشن و حتی قبل از آن ادعا می کردیم که جشن تولد ماست و بابایمان هیچ سهمی در جشن تولد و نیز کیک تولد ندارد
اخم های ما نشان از عدم علاقه مان به عکسبرداری دارد و منظورمان این است که سریعتر برویم سر اصل مطلب
بعد از خوردن کیک بابایمان را که در آفتاب به خواب ناز بودند با وسایل تنها گذاشته و ما و مادرمان به اتفاق دایی محسن به سمت دامنه ای منتهی به دریاچه به راه افتادیم
ما در حال نگاه به پایین و در تفکر! البته اگر مادرمان و صدای شاتر دوربین شان اجازه بدهد
وقتی ما و مادرمان دامنۀ کوه را با خانۀ خاله اشتباه می گیریم و روی زمین می نشینیم و پاهایمان را نیز دراز می کنیم پاهای نازنین ما و جوراب هایمان را داشته باش
در مسیر برگشت به نزد بابایمان:
آقا پس از بازگشت، بابایمان را در حال آتش افروزی دیدم و جایت سبز جوجه پختیم و نهار خوردیم و مادرمان مرتب از همۀ حرکاتِ ما و جوجه پزان عکس می انداختند! نهار خورده شد و حرکت ابرها در آسمان و قایم باشک خورشید از پشت ابرها مناظری بسیار زیبا رقم زد! مادرمان دوربین به دست شدند و تازه متوجه شدند دوربین شارژ ندارد! آقا پس از بازگشت به خانه مشخص شد که عکس های مادرمان از حرکات هلیکوپتری ما روی زمین و نیز مراسم جوجه پزان به ثبت نرسیده است و گویا فقط دوربین در بی رمقیِ نداشتنِ شارژ، فقط شاترش را باز و بسته می کرده است و صفحۀ حساسش چیزی به ثبت نرسانده است!
و این بود ماجرای روز تعطیل و تولد امسال بابای ما! قرار است مادرمان امروز با بابایمان عازم بازار شوند تا به مناسبت تولد ایشان، یک پیراهن نه کاملاً مشکی، بلکه کمی تا قسمتی مشکی برای بابایمان خریداری کنند چرا که فردا به امید خدا ما به همراه بابا و دایی محسن مان بعد از اتمام ساعت کاری مادرمان به محل کارشان خواهیم رفت و در معیت ایشان راهی ولایت خواهیم شد
عزداریت قبول و تعطیلاتت خوش