علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

در ولایت!

سه شنبۀ گذشته ساعت یک بعد از ظهر عازم ولایت شدیم... بعد از طوفان سهمگین شب قبل ( ) هوا خیلی خنک بود و خدای را سپاس تا رسیدن به مقصد فقط نیم ساعت را زیر آفتاب طی طریق نمودیم ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و رفتیم به دیدارِ مادرجانمان همان شب قرار بود پدربزرگ  و مادربزرگ مان (خانوادۀ بابایمان) ساعت چهار صبح به فرودگاهِ مشهد وارد شوند و از آن جا که ما دیر وقت به ولایت رسیده بودیم موفق نشدیم به مشهد برویم و به وقت ورودشان در فرودگاه حاضر باشیم نگران نباش عدم حضورمان در فرودگاه چیزی از حجم سوغاتی هایمان کم نمی کرد   و ما همان را دریافت کردیم که رفتگانِ به فرودگاه دریافت کردند آخر همگان از خلوصِ نیت ما در نرفتن به فرود...
19 خرداد 1393

اِذَا الشمسُ کُورّت!

لحظاتی پیش در حالی که ما با آرامش در کنارِ مادرمان نشسته بودیم صداهای مهیبی به گوشمان می رسید و سپس هوا پر از گرد و غبار شد و با قطع برقِ منزلمان ما تازه متوجه شدیم که آسمان در نارنجی محض فرو رفته است و ترسی وحشتناک بر ما چیره شد این اولین بار بود که ما و مادرمان وضعیتی به این صورت را تجربه نموده بودیم و چه خوب که دایی محسن و بابایمان تازه از سرِ کار آمده بودند و الّا ما را نگرانی سلامت آن دو نفر و ترسِ ناشی از سر و صدای حاکم و تاریکی محض بسی بیش تر، عذاب می داد... یک آن تصور کردیم قیامت شده است... و در آن هنگام با خود اندیشیدیم که چه کرده ایم و چه نکرده ایم و چه کارهای ناتمامِ زیادی باقی مانده است! و چه لحظاتی که از دست رفته ا...
12 خرداد 1393

دریاچۀ شهدای خلیج فارس

چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت ( پست همدلی ) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بود به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان ( ) پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانند مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیم حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان: می دا...
12 خرداد 1393

در مهد چه می گذرد؟

از ابتدای اردیبهشت ماه بود که ما به مهد سرای محله وارد شدیم و به لطف خدا از آن جا که بسیار آرام و بی آزار و البته مشتاق به آموختن بودیم، مورد توجه همۀ مربیان قرار گرفتیم...از مربی قصه گو گرفته تا مربی ورزش و مربی آموزش و تغذیه... و دلیل عمدۀ علاقۀ مربیان به ما این است که در مهد از ما کوچک ترین گزندی به هیچ کودکی وارد نمی آید زیرا ما در منزل انرژی مان را تخلیه نموده و با وارد آوردن گزندهای فراوان بر دایی محسن و بابایمان از هر نظر تکمیل هستیم روزهای اردیبهشت در حالی گذشت که ما فقط روزهای زوج که مادرمان سرِ کار بودند را در مهد گذراندیم و از آن جا که در روزهای ذکر شده ما از ده صبح تا سه بعد از ظهر را در مهد می گذراندیم روزهای فرد ر...
11 خرداد 1393

همدلی

یک سال پیش وقتی دایی محسن مان برای کار با بابایمان عازم تهران شدند و در منزل ما مستقر شدند هرگز فکرش را نمی کردیم اگر روزی بخواهند از منزل مان عزیمت کنند تا این حد برای هر سه نفرمان سخت باشد... مخصوصاً برای ما ***** جایت سبز، جمعۀ قبل را به همراه بابا و مادرمان طبق معمول برای صرف نهار به سرخه حصار رفتیم و از آن جا که دایی محسن مان کارِ بدی انجام داده بودند و دیوارهای خانه را نقاشی نموده بودند ایشان را با خود به سرخه حصار نبردیم تا تنبیه شوند و مِن بعد دست از نقش کشیدن بر دیوارها بردارند ولی از آن جا که ما مُبرّا از هرگونه نقاشی کشیدن بر در و دیوار هستیم ما در معیت بابا و مادرمان برای تفریح به سرخه حصار رفتیم و به وقت رفتن آ...
8 خرداد 1393

فکاهی دو: آقای دکتر!

یکی از کلمات کلیدی که اینجانب به وفور استفاده می کنیم عبارت "اُخ..اُخ" می باشد... این عبارت برای اولین بار در نوروز 92 به زندگی ما وارد شد و ما یک بازی به نام "اُخ بازی" را اختراع نمودیم بدین صورت که وقتی یک نی نی در حین بازی بر زمین می افتاد و یا برای خوش آمدن ما خود را به صورت کاملاً ساختگی نقش بر زمین می کرد ما نیش مان را تا بناگوش گشوده و می خندیدیم و حسابی سرخوش بودیم در این پست می توانی نمونه ای از این بازی بین ما و امیر علی جان، پسر خاله مان، را ببینی این عبارت هم چنان وردِ زبانمان بود تا این که مراحل از پوشک گرفتن مان آغاز شد و ما از همان ابتدا به جای عبارت کاربردی "جیش" عبارت مقدس "اُخ......
6 خرداد 1393

فُکاهی یک: برق... برق...

فُکاهی به چیزی وُی گولَنزج (در فرهنگ لغت بَرَره ای به معنی گویند) که مایۀ خندۀ اطرافیان باشد و ما بسی شادیم که پروردگار ما را فُکاهی آفرید و روزی هزاران بار ما را مایۀ خندۀ خانواده مان قرار داد مدت مدیدی بود که قد برافراشته و بر کلیدهای منزل مسلط شده بودیم و این موفقیت عظیم ما را بر آن می داشت که تا می توانیم مُشت خود را بر کلید بینوا فرود آورده و آن را روشن و سپس خاموش نماییم و این برایمان یک عدد سرگرمی به شمار می آمد و البته وسیله ای بود برای مردم آزاری اهالی منزل به طوری که وقتی بابایمان در مقابل تلویزیون دراز به دراز می افتادند و برای این که مبادا بر عضلاتشان فشاری وارد آید، به خود زحمت نداده و از ما می خواستند تا مهتابی ع...
5 خرداد 1393

نقاشی در سرخه حصار!

پیرو پست قبلی، جمعه ای که گذشت پس از بازدید از باغ پرندگان جهت صرف نهار عازم سرخه حصار شدیم... هوا بر عکس هفتۀ قبلی بسیار عالی بود و با وجود این که ساعت سه بعد از ظهر بود نسیم خنکی می وزید و سرخه حصار هم طبق معمول غوغا بود و شلوغی در آن موج می زد ما و آوینا جان به دنبال چهار ساعت پیاده روی در باغ پرندگان هر دو در مسیر رفتن از سرخه حصار به باغ پرندگان خــــــــــــوب خوابیدیم و پس از رسیدن به سرخه حصار در بغل مادرمان از ماشین تا محل استقرار که حدود دویست متر پیاده روی داشت را گذراندیم و همگان مراعات فرکانس صدا را می کردند تا ما بیدار نشویم و ایشان دمی بیاسایند ولی چشمت روز بد نبیند پس از این که در طی این مسیر مادر و خاله مان را دچار کم...
1 خرداد 1393

باغ پرندگان تهران

جمعه را در معیت آوینا جانمان در باغ پرندگان تهران گذراندیم... بعد از تماس مادرمان با خاله مهدیۀ مهربان جهت قرار گذاشتن و رفتن به لتیان، عمویمان پیشنهاد دادند این بار یک مکان جدید را تجربه کنیم و در نتیجه تصمیم بر این شد که به باغ پرندگان تهران برویم... از آن جا که مسافت ما تا باغ پرندگان کم تر از آوینا جانمان بود ما زودتر به محل رسیده و مشغول بازدید شدیم.... جالب این جاست که به قفس هر پرنده ای که می رسیدیم در مقابلش می نشستیم و با روی باز سلام می کردیم گویا رفیق فابریک خود را دیده ایم تعدُّد عکس ها ادامۀ ماجرا را می بَرَد به ادامۀ مطلب تمام نیرویت را ذخیره کن برای دیدنِ عکس ها چون تعدادشان بسیار فراوان است ...
31 ارديبهشت 1393