علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

به رأفت یک دوست!

در زندگی یک انسان اتفاقات زیادی روی می دهد ولی فقط گاهی از یک اتفاق ساده یک عمر عشق خلق می شود... عشقی که تمام زندگی یک انسان را تحت تأثیر قرار می دهد! و عشق ورزیدنی که برای انسان آرامش می آورد و شادی درون! عشقی که در جای جای زندگی و مخصوصاً در لحظات سخت حضورش به شدت احساس می شود! حضور این عشق آن قدر ملموس است که برای درکِ آن نیاز به دیدار نیست! و برای درکِ آن نیاز به حضور در مقابلش نیست و برای بودنش نیاز به خواندنش نیست! او وقتی به زندگی انسان وارد می شود مانند یک رفیق شفیق در همه حال همراه می ماند و معرفت آن قدر در وجودش موج می زند که گسستن از کسی که افتخار دوستی با او نصیبش شده است، از او ساخته نیست! همین عشق است که در تمامِ خ...
21 تير 1394

ماهِ تمامِ چهار ساله

گاهی با وجود آن که برای انجام کاری از مدت ها قبل برنامه ریزی دقیق صورت می گیرد، آن قدرها هم خوب از آب در نمی آید و گاهی بدون هیچ برنامه ریزی یکی از بهترین و به یادماندنی ترین اتفاقات در زندگی ات رقم می خورد! تولد ما و البته جشن تولد ما در زمرۀ همین اتفاقاتِ بدون برنامه ریزی قرار می گیرد که به یکی از خوشایندترین اتفاقات زندگی ما و بابا و مادرمان تبدیل شده است! قبل ترها مادرمان برای برگزاری جشن ها و میهمانی های خود بسیار انگیزه داشتند. چرا که ما چند میهمان داشتیم که همواره پایۀ هر گردش و هر میهمانی ناگهانی و برنامه ریزی نشده ای بودند و تحت هیچ شرایطی ما را تنها نمی گذاشتند! بله میهمان مان خاله مهدیۀ دوست داشتنی و آوینای مهربا...
10 تير 1394

خندوانۀ خردادی (بخش دوم)

بازی مان تمام شده است، مادرمان اعلام می کنند که وقت خواب است! ما نیز به سرعت ماشین ها و هواپیماهایی را که در حال بازی با آن ها هستیم، به صف می کنیم! و اتفاقاً همه را بر عکس می چینیم و از معرکه دور می شویم! مادرمان از کنار آن ها عبور می کنند و حالت برعکس و البته جمعی همۀ هواپیماها و ماشین ها توجه شان را به خود جلب می کند! مادرمان رو به ما:"علیرضا این ماشین ها و هواپیماها چپ کرده اند؟! مگه مراقب نبودند؟!" و ما؟:" نه، ماشین­ها خوابند! ، هوابیمانا هم خوابند! "(تصویری از هواپیماها و ماشین های خوابیده در ادامۀ مطلب آپلود شده است!). ********* مدت مدیدی است که وقتی مقداری از خوراکی مان را می خوریم باقیمانده اش ر...
4 تير 1394

موجودی به نام فیبرم(بخش سوم)

پیش نوشت: چنان چه پست های قبلی در رابطه با فیبرم را نخوانده اید، اینجا و اینجا را بخوانید. ********* خیلی سردش شده است و درد بی نهایت زیادی را حس می کند! دهانش آن قدر خشک است که حتی نمی تواند ناله کند! صدای پرستار را می شنود:" خانم چه خبره؟ ! شما سی و دو تا فیبرم تو رحم تون داشتید! سی و دو سال سن داری و سی و دو تا فیبرم ! " به سختی چشمانش را باز می کند؛ تخت در ورودی آسانسور قرار دارد و قرار است در معیت سرپرستار و یک آقا به سمت بخش برود! او بسیار دلش می خواهد این پرستار خوشحال را رؤیت کند!  و با وجود همۀ دردهایی که تمامِ وجود او را فراگرفته است بسیار دلش می خواهد به او بگوید که او نیز هیچ وقت دلش نمی خواسته ...
19 خرداد 1394

پرستار کوچک

چند هفته قبل که با مادرمان از مهد باز می گشتیم، پشت همان ویترین اسباب بازی فروشی معروف که هر روزه به اسباب بازی هایش سلام می کردیم، یک پکیج از هواپیماها را دیدیم! و از آن جا که مادرمان می خواستند در مدت بستری شدن شان در بیمارستان، سرگرم باشیم از بابایمان خواستند آن ها را برایمان خریداری کنند! ما به محض ورود هواپیماها به منزل نام تک به تک آن ها را از مادرمان پرسیدیم و مادرمان نیز که نام آن ها را نمی دانستند، نام های ساختِ خودشان را به ما تحویل دادند! بعد از چند روز که ما مرتب نام های ساختگی و نازیبایی که مادرمان در شرایط اضطرار ساخته بودند، را تکرار می کردیم، به ناگاه برق سه فاز از سر مادرمان پرید که لابد کارتون این هواپیماها ساخته شده است ک...
12 خرداد 1394

موجودی به نام فیبرم (بخش دوم)

پیش نوشت یک: قبل از خواندنِ این پست خوانندۀ پست " موجودی به نام فیبرم (بخش اول) " باشید! پیش نوشت دو: به پیشنهاد دوستانِ دوست داستنی نظرخواهی برای این پست فعال می ماند! ولی از آن جا که اغلب نظر گذاشتن برای یک چنین پست هایی سخت است، تو ملزم به نظر گذاشتن نیستی رفیق! و حالت به شدت درک می شود! پیش نوشت سه: از آن جا که به علت حال نداریِ او، این پست بسیـار به تدریــــــــــج و در طی پنج روز نوشته شده است، دور از انتظار نیست اگر برای خواندنش نیز به همان مقدار زمان نیاز باشد! ××××××××××××××× مقابل میز کار پرستاران می ...
7 خرداد 1394

موجودی به نام فیبرم (بخش اول)

پیش نوشت: از آن جا که انسان موجودی ست شادی طلب و علاقه مند به ارتباط با انسان های شاد و کم درد و نق نزن، شاید خواندنِ این سبک پست ها برایت دلنشین نباشد! ولی هدفِ او از نوشتنِ این پست، یادآوری یک سری نکات در تعامل با بیماران است! در هر صورت تو در خواندن و یا نخواندنِ چند پستی که به این موضوع اختصاص دارد، مختاری! و چنان چه خواندنش برایت آزار دهنده است، همین حالا روی ضربدر بالای صفحه کلیک کن و خارج شو ×××××××××××××××××× خیلی شب است! مدت هاست او خوابِ شبِ خوشی را تجربه نکرده است و امشب نیز که او مسافری در راه دارد و بدخوا...
4 خرداد 1394

پارک جنگلی یاس

اول نوشت: این پست روز چهارشنبه نگاشته شده است ولی با یک تأخیر چهار روزه، امروز بارگزاری شده است. ******* روز شنبه و پس از گشت و گذار در میگون ( پست قبل )، برای صرف نهار به سمتِ تهران به راه افتادیم! نسیم خنکی می وزید و جاده ما را به سمتِ "بوستانِ جنگلی یاس" کشاند! این بوستان که به تازگی در حاشیۀ اتوبانِ بابایی افتتاح شده است، دارای امکاناتی بسیار خوب جهت گذراندنِ یک روز تعطیل است! هوای شنبۀ این بوستان آن قدر خنک بود که بابای به شدت گرمایی ما که همواره بر سرِ روشن و خاموش کردنِ کولر با مادرمان درگیری دارند( ) برای خوابِ بعد از نهارشان متوسل به دو عدد کاپشن شدند تا خود را از خنکای هوا محافظت کنند داشتنِ جای پا...
30 ارديبهشت 1394