علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نانِ سخت!

وقتی از اتوبانِ شهید بابایی وارد خروجیِ "تلو-لشکرک" می شوی، به مسیری گام گذاشته ای که این روزها دو طرفِ جاده اش پر شده است از شقایق های زیبا! و به علتِ هم سطح بودنِ ارتفاعات در این منطقه، نسیم چنان آرام و یکنواخت می وزد که سبزه های روی تپه های اطراف به شیوه ای هنرمندانه در باد می رقصند و صحنۀ بسیار زیبایی را رقم می زنند! لواسانات و اوشان و فشم را پشت سر می گذاریم و به منطقۀ میگون وارد می شویم! میگون را نیز پشت سر گذاشته و سه کیلومتر آن طرف تر بابایمان پایش را بر ترمز می کوبد و این انتظارِ طولانی به پایان می رسد و ما، دایی محسن، و مادرمان عاقبت موفق می شویم پروژه ای که بابایمان یک سالِ تمام روی آن کار می کرده است، را ببینیم! ...
28 ارديبهشت 1394

امپراطور درخت ها!

این جا دماوند است! سرزمین کوه های بلند و رودهای روان! سرزمین باغ های سبز! آنقدر سبز به وسعتِ دلِ مردمانش! سرزمینی پر از برکت! پر از باغ های سیب و گیلاس و گردو و آلبالوهای خوشرنگ! ... و در عبور از میانِ کوچه باغ های زیبایش، صدای آواز بلبل روح را می نوازد! ... و قدم برداشتنِ در مسیر رودی روان و گوش دادن به صدای آب برایت آرامش می آورد! ... و دست بردن به آب برایت دوباره زنده می کند زندگی را! و به تو جانی دوباره می بخشد! جمعۀ هفته ای که گذشت میهمانِ زیبای های طبیعتِ شهر دماوند بودیم... در ادامۀ مطلب شما را به دیدنِ هر آن چه از طراوت، زیبایی، و روح زندگی موجود است، دعوت می کنیم! ساعت نه صبحِ...
27 ارديبهشت 1394

یک لیوانِ همیشه نیمه پُر!

بخش اول بدونِ استثناء صبح ها که از خواب بر می خیزیم قبل از سلام دادن، می پرسیم :" امروز میخوایم بریم اُجا؟!" و هر روز پاسخی را مبنی بر رفتن به پارک و یا خریدِ سبزی و ... دریافت می کنیم! ولی امان از روزی که صبح از خواب برخیزیم و مادرمان قبل از بیدار شدن مان منزل را ترک کرده باشند و آن وقت است که متوجه عمق فاجعه می شویم و با نگرانی رو به بابایمان می گوییم:" نریم مهد! بریم جندَل!" و گاهی:" نریم مهد، بریم پارک!" و به تازگی نام پارک های مختلف را نیز آموخته ایم و برای بزرگ ترهایمان تعیین تکلیف می کنیم که فلان پارک نرویم و فلان پارک برویم و البته که رفتن یا نرفتن مان به مهد به هیچ عنوان تابع نظر خواستن از ...
22 ارديبهشت 1394

سرزمین کوه ها!

گاهی لطافت آنقدر بیداد می کند که دلت می خواهد یک روز صبح تصمیم بگیری که خودت را برای رفتن به دیاری دوردست آماده کنی و از روز تعطیل در دامان طبیعت لذت ببری! گاهی لطافت آنقدر بیداد می کند که دلت می خواهد شیشۀ ماشین را تا انتها پایین بیاوری و با تمامِ وجود بوی اقاقیای خوشبوی وسط اتوبانِ شهید یاسینی را حس کنی! گاهی دلت می خواهد در مسیری پر از قاصدک گام بگذاری و قاصدک هایی که در هوا معلق هستند با برخورد به شیشۀ ماشین برایت پیام آورِ زیبایی های اردیبهشتِ لطیف باشند! گاهی لطافت آن قدر از حد فزون است که در تمامِ مسیر ناچار می شوی به کار کشیدنِ بیش از حد از شُش هاست! بویژه وقتی در اتوبانی که به موازات سرخه حصارِ زیبا  و بی انت...
12 ارديبهشت 1394

باغ موزۀ دفاع مقدس

جمعۀ اخیر به قصدِ رفتن به پل طبیعت برنامه ریزی شد و ما به اتفاق خاله لیلا و خانواده ابتدا سری به باغ موزۀ دفاع مقدس در همان نزدیکی زدیم، و جایت سبز نهار را در جنگل های اطراف موزه خوردیم و سپس پل طبیعت را در نوردیدیم البته ما به علت نداشتنِ وقت کافی و علی رغم میل باطنی، موفق به بازدید از داخل موزه نشدیم و فقط از محوطۀ موزه بازدید کردیم . عکس های جمعه به علت فراوانی در دو پست ارسال می شود: بخش اول: باغ موزۀ دفاع مقدس و بخش دوم: پل طبیعت که در پست بعدی بارگزاری خواهد شد با ما در ادامۀ مطلب همراه باش محوطۀ اطراف موزه و ما و یاسمین جانمان سوار بر یک غول آهنی روز تعطیلِِ ما، از همان کلۀ صبح با تریپ ع...
5 ارديبهشت 1394

بهاره ها

"کمربندِ منو بییَندید!" در میانِ وسایل سیسمونی ما کریری موجود بود با بِیس صندلی ماشین؛ و افسوس که این صندلی ماشین هرگز در ماشین ماندگار نشد! و ما در ایام خوش نوزادی و حتی بعدها ترجیح می دادیم روی پای مادرمان جا خوش کنیم و نقش کریر چیزی جز فضا اشغال کُن نبود! تا این که مادرمان بعد از انتقال های مکرر صندلی ماشین از روی صندلی عقب به صندوق عقب و بالعکس، کلا آن را جمع نموده و کریرمان در انباری جا خوش کرد! زمان گذشت و ما قد کشیدیم و حس کنجکاوی و سرک کشیدن به همه سو به ما آموخت که بهترین و موثرترین مکان برای ارضای حس شریف کنجکاوی پشت کنسول وسط ماشین است! جایی که ما بر همه چیز مشرف هستیم و از همه مهم تر به راحتی می توانیم زور بازوی...
31 فروردين 1394
2080 10 29 ادامه مطلب

طراوت بهاری

"روزگاری دور در روستایی دو خانواده در همسایگی یکدیگر زندگی می کردند. این دو خانواده دارای تعدادی برابر گوسفند بودند که هر روز آن ها را به چوپانی می سپردند تا برای چرا به صحرا ببرد. پدر هر دو خانواده هر از گاهی گوسفندی می کشت تا اهالی خانه به مرور زمان گوشتِ خشک شده و نمک سود شدۀ آن را مصرف کنند و بخورند... و اما دو خانواده با تمامِ شباهت هایی که داشتند دو اختلاف اساسی داشتند و آن هم در نحوۀ مصرف کردنِ گوشت بود! یکی از این دو خانواده را مادری بود که بسیار در پخت غذا افراط و زیاده روی می کرد و در اندک زمانی گوشتِ موجود به پایان می رسید و گوشتی در منزل موجود نبود تا در غذاهای مختلف مصرف شود! از طرف دیگر در خانۀ همسایه مادر...
25 فروردين 1394

نوروز 94 در یک نگاه!

دید و بازدیدها در نوروز 93 لحظۀ تحویل سال 92+1 و اما نوروز 94 می رود به ادامۀ این پست اولین ساعات سال 94 و مِن جمله لحظۀ تحویل سال، ما و خانواده به دلیلِ خستگی رفت و آمدهای روزهای پایانِ سال و طی کردنِ یک مسیر حدود هزار کیلومتری، در خوابِ ناز به سر بردیم و البته رعد و برق و طوفان های شدید که منجر به قطع اتصال آنتن و عدم دسترسی به شبکه های مختلف شد نیز در این مهم بی تأثیر نبود و اما این شما و این علیرضا خان نوری در کنارِ سفرۀ هفت سین منزل عمه جانش؛ و اگر تصور می کنی این ژست گیری خاص برای کمک به زیباتر شدنِ عکس انجام شده است سخت در اشتباهی! و بالواقع این مدل ژست، ضدحالِ دیگری ست به شخصِ دوربین به دست ...
25 فروردين 1394

سیزده به در 94

مناسبت نوشت: از آن جا که به دلیلِ عدم وقتِ کافی پست های وبلاگ مان دارای تأخیر وافری است، مادرمان از گذاشتنِ پست ویژه به مناسبت میلاد حضرت زهرا معذور هستند و در همین پست روز زن و روز مادر را به تو همراه همیشگی تبریک می گوییم و آرزو می کنیم خداوند بهترین زنانه ها و بهترین مادرانه ها را برایت رقم بزند ... پست های زیر را که سال های قبل و به مناسبت روز مادر نگاشته شده است، حتما ببین به مناسبت روز مادر چگونه از مامان خود تشکر کنیم؟؟ هدیۀ من و بابایی برای مامانم و این هم از هدیۀ امسال ما و بابایمان به مناسبت روز مادر و روز زن، که البته ما بر سرِ خریدارِ گل جنجالی به پا کردیم و امسال که بابایمان عاقبت توا...
20 فروردين 1394