علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

پس از باران!

بیست و هشتم آبان ماه 94 پنج شنبه شب، ساعت 20: شروع رگبار ناگهانی، قطع برق و دایی محسن مان نرسیده به طبقۀ پنجم، گرفتار در آسانسور ساختمان ما پنج شنبه شب، ساعت 22، خانوادۀ ما در تاریکی، پخت و صرف شام و در نهایت خوابی در تاریکی صبح جمعه، 5 بامداد: مادرمان بیدار، دایی محسن مان بیدار و در حال آماده شدن برای عزیمت به ولایت، و زمین خیس و هوا لطیف جمعه ده صبح:اتوبان شهید یاسینی، جای دایی محسن مان سبز! ما و بابا و مادرمان به سمت شمالِ تهران و منظرۀ کوه های پر از برفِ پیش رو: و ما هم چنان رو به شمالِ شرقِ تهران... و هم چنان رو به شمال و آسمان آبی و زیبا در سمت شرق اتوبان شهید یاسینی: و هم چنان لطافت اس...
7 آذر 1394

و باز هم می نویسد!

وقتی از مهد به خانه می آیی و زمزمه کنان دعای فرج می خوانی و هنوز یک بند از آن را نخوانده تن صدایت را بالا می بری و می گویی:" علیـــــرضا!" و این علیرضا گفتن نشان دارد از حواسِ پرت تو در مهد و به وقتِ خواندنِ دعای فرج، که خاله را به تذکرت وا می دارد و نوای پایانی ات که با لحنی کودکانه "صلبات(صلوات)" می گویی و مُجدّانه صلوات می فرستی، همۀ خلوصت برای مادرت آن قدر جذاب می شود که او را باز هم به نوشتنِ تمامِ حجم شیرینی ات وا می دارد ! وقتی توپ کوچکت را در یک دست و یک میلۀ پلاستیکی را در دست دیگرت می گیری و در حالی که ژست یک بیس بالیست را اختیار کرده ای رو به مادرت می گویی:" مامانی، تو دروازه بانی!"، او را مصمم ...
28 آبان 1394

آنچه در تعطیلات محرم گذشت...

تعطیلات محرم امسال چند روز قبل از عاشورا و از دوشنبه آغاز شد. ظهر دوشنبه ما و بابا و دایی محسن مان در حالی که بار سفر بسته بودیم و در صندوق عقب مستقر نموده بودیم به محل کار مادرمان رفتیم و همراه ایشان عازم ولایت شدیم . در پی برآورده شدنِ تدریجیِ آرزوهای مادرمان، در این سال بابایمان یکی دیگر از آرزوهای مادرمان را برای دومین بار برآورده کردند و همانا این آرزوی بزرگ خوردن اکبرجوجه در رستوران اکبرجوجۀ گرمسار بود مدت ها بود که مادرمان تعریف بسیار زیادی از اکبرجوجۀ گرمسار شنیده بودند، تعریف هایی که اکبرجوجۀ گرمسار را حتی بالاتر از اکبرجوجۀ گلوگاه جلوه می داد ولی ما هیچ وقت در مسیر رفت و برگشت به ولایت به وقتِ نهار یا شام از گرمسار عبور ...
10 آبان 1394

برای تو می نویسم!

تو را خطاب می کنم، تو که تمام روزهایت با تلاش برای آیندۀ من آغاز می شود! تو را خطاب می کنم، تو که حتی سجده هایت به درگاه پروردگار می شود اسبابِ سرگرمی من! و من بر پشتت می نشینم و سرشار از لذت می شوم! تو برمی خیزی و من با تو و بر پشتت بلند می شوم و به بلندایی که به واسطۀ همراهی با تو نصیبم شده است، می بالم و قاه قاهِ کودکانه ام در تمامِ حجمِ خانه طنین انداز می شود! تو صبر می کنی و کودکانه هایم را درک می کنی و نه تنها در همان حال دستان پرمهرت را به دورم حفاظ می کنی، بلکه لطفت آن قدر از حد فزون است که حتی اگر هزاران بار تو نماز بخوانی و من وزنه ای بر پشتت باشم اعتراضی نداری! تو را خطاب می کنم، تو که خستگی ها و دغدغه های کاری ات را ...
25 مهر 1394

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد(-;

در پیک نیک آخر هفتۀ گذشته مان هیجان هایی عظیم خلق شد که در همۀ این هیجانات پای یک  ماشین ایمن در میان است در ادامۀ مطلب خوانندۀ ما وقعِ آن چه در جنگل های لتیان بر ما گذشت خواهید بود روز جمعه پس از صرف یک صبحانۀ مفصل عازم دریاچۀ لتیان شدیم. این لتیان رفتن به پیشنهاد بابایمان که در پیک نیک چند هفته قبل مان یک جای دنج میان درختان جنگلی پیدا کرده بودند، انجام شد. به سد لتیان رسیدیم و پس از اندکی ارتفاع نوردی به جنگل های لتیان وارد شدیم و در همان نقطۀ دنج قبلی مستقر شدیم. آفتاب مستقیم بر فرق سرمان می تابید و از آن جا که گروهی در مکان دنج قبلی مان چادر زده بودند، بابا و دایی محسن مان به دنبال یک سایۀ دنج دیگر، رو...
19 مهر 1394

به مناسبت روز جهانی کودک

گاهی دلت می خواهد در انتخاب محل میهمانی رفتن خودمختار باشی و وقتی مادرت با خاله نسرین قصد بازارگردی و خرید را دارند تو اصرار می کنی بر رفتن به منزل فاطمه، دختر یازده سالۀ همسایۀ طبقۀ پایین؛ و وقتی مشخص می شود که فاطمه در آن ساعت منزل نیست، به سمیرا خواهر فاطمه اعلام می کنی که با او دوست هستی و می خواهی به منزل شان بروی و خیلی هم لطف می کنی و حتی حاضری ماشین هایت را نیز با او به اشتراک بگذاری تا با او که دختری هجده ساله است بازی کنی ! همان سمیرا که چند هفته پیش وقتی در منزل شان بوده ای اعلام کرده بودی که با او دوست نیستی و در این موقعیت سیاستت کودکانه ات ایجاب می کند حالا که همبازی همیشگی ات، فاطمه، نیست با او دوست باشی! در نتیجه از همراه شد...
16 مهر 1394

تالار و رستوران رامسر پلازا

اول نوشت: این پست یک پست نیمه تبلیغاتی ست حدود یک سالی می شود که فرکانس دایی محسن مان با فرکانس یکی از همکارانِ خود در پروژۀ ساختمانی هم ساز شده است. یک آقای محجوب و مهربان به نام "سیاوش" که علاوه بر این که دوست صمیمی دایی محسن مان هستند، به واسطۀ همکار بودن با بابایمان، با ایشان نیز آشنایی دارند . زمستان گذشته بود که دایی محسن مان با عمو سیاوش همسفر شدند و به رامسر سفر کردند و چند روزی میهمان برادرِ عمو سیاوش بودند. سفر دوم دایی محسن و عمو سیاوش به رامسر، بهار امسال بود که بسیار به آن دو خوش گذشت و سفری خاطره ساز شد . از آن جا که مدتی ست عموسیاوش زمینۀ کاری خود را تغییر داده و در رامسر مشغول به کار شده اند، از ب...
12 مهر 1394

یک نیمروز جنگلی

روز عید قربان به پیشنهاد دایی محسن مان تصمیم بر رفتن به شمال کشور گرفتیم. صبح روز عید روانۀ جادۀ دیزین شدیم تا در اولین روزهای پاییز تجربه گر یک طبیعت بکر و هوای عالی باشیم . از آن جا که چند روزی ست مادرمان در افسردگی ناشی از جان باختن هم وطنان مان در منا به سر می برند ، ارسال این پست تا امروز به تعویق افتاده است و این پست صرفاً جهت تعویض روحیۀ ما و شما بارگزاری می شود سفر به شمال در دو پست بارگزاری می شود و شما در ادامۀ مطلب شاهد اولین قسمت از سفرمان به چالوس و طبیعت جنگلی بکر اطراف آن خواهید بود . دیزین را پشت سر گذاشتیم و در آستانۀ ورود به جاده چالوس برای صرف صبحانه توقفی در کنار رودخانه داشتیم که به جز مادرمان ه...
8 مهر 1394