پارک نیاوران
تعطیلات عید فطر جز معدود تعطیلاتی ست که بابای ما به معنای واقعی تعطیل هستند! و نه تنها به پروژه ها سر نمی زنند بلکه تلفن شان نیز وقت و بی وقت به صدا در نمی آید
و این مهم از آن جهت میسر می شود که برای کارگران افغانی که خیل عظیمی از تیم های اجرایی پروژه های بابایمان را تشکیل می دهند عید فطر بسیار مهم محسوب می شود و این تیم ها حتی اگر به صورتِ کاملاً بیکار در اتاقِ کارگری خود در محل پروژه بنشینند، به احترام این عید بزرگ کاری انجام نمی دهند و ما همچنان اندر کفِ این حرکتشان مانده ایم و اندر کفِ این همه اهیمت دادن شان به عید فطر
سومین روز از تعطیلات عید فطر را در منزل گذراندیم و شب هنگام برای صرف شام و ورزش کردن و تاب و سرسره بازی عازم پارک نزدیک منزل شدیم و بابایمان برای ما تعدادی بادکنک و یک عدد پمپ باد مخصوص بادکردن بادکنک خریدند و ما را به شدت به نوای "تهنُ تَهَنُ تهنُ اُبائک ای یا شمعا فوت کن" مشغول نمودند
و اما روز جمعه حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که عموی مادرمان به منزل مان وارد شدند و از آن جا که دو دختر 18 و 13 ساله دارند ما بسیار خوش حال بودیم و ایشان را "نی نی" خطاب می کردیم تا با ما بازی کنند و آن ها هم که تا دلت بخواهد با محبت بودند و ما تا می توانستیم از محبت بی حد و حصرشان سو استفاده نمودیم... اسم یکی از این نی نی ها (!) متین نام داشت و ما مرتب فریاد می زدیم :"پَتین" و گاهی نیز "بتین" و به ندرت گاهی نیز به ایشان افتخار می دادیم و دختر عموی مادرمان را "متین" خطاب می نمودیم
و بسی با ایشان که با ما همه جوره راه می آمدند و بازی می کردند اُخت شده بودیم به گونه ای که عصر همان روز وقتی قصد خروج از منزل به قصد پارک نیاوران را داشتیم ما اصرار داشتیم متین و محدثه جان حتما بر ماشین ما سوار شوند و آن ها نیز از خدایشان بود که در معیت مادرمان باشند! زیرا از آن جا که مادرمان به شدت اهلِ خوشگذرانی و خُزعبل گویی به حساب می آیند به آن ها در معیت مادرمان بسی خوش می گذشت و تا رسیدن به پارک نیاوران این مادرمان بودند که خزعبل می گفتند و همگی می خندیدیم... بعدها معلوم شد که دختر عموهای مادرمان به محض به راه افتادن از مشهد به قصدِ قم و تهران اصرار داشته اند که حتما به منزل مان بیایند و در معیت مادرمان تهران گردی کنند
دیدار با پارک نیاوران برایمان بسیار خاطره انگیز بود و بعد از صرف شام و گشت و گذار در آن به منزل باز گشتیم...
روز شنبه نیز عموجان میهمانِ ما بودند و شنبه شب را در معیت ایشان برای صرف شام به منزل پسر دایی مادرمان (بابای هستی جانمان) دعوت شدیم و بیش تر از همه اینجانب با دیدنِ هستی جان ذوق زده بودیم زیرا هستی خانم را اسباب بازی های فراوان و متنوعی است که ما هر وقت به منزل شان می رویم اجازه داریم با آن ها بازی کنیم...
البته هفتۀ قبل نیز هستی جان برای افطار میهمانِ ما بودند و ما با خرگوش و پنگوئنی که همراه آورده بودند حسابی بازی کرده بودیم بعد از بازگشت از منزل هستی جانمان تا مدت ها متین و محدثه از ما در ژست های مختلف عکس می گرفتند و جالب بود که ایشان از نحوۀ صحبت کردن مان بسی خوش شان آمده بود و کلمات را به شیوۀ ما ادا می کردند و حرکات مان را تقلید می نمودندیعنی یک همچین آدم مُهُمی هستیم ما
یکشنبه صبح متین و محدثه جان به قصد رفتن به شمال از منزل مان به راه افتادند و ما به دنبالِ ایشان بسی گریه های جانسوز سر دادیم و هنوز هم که هنوز است از ایشان یاد می کنیم و می گوییم:" پتین عمو رفت باغ باباجون"
عکس های ما از پارک نیاوران+ ژست هایمان در مقابل دوربین متین جان را در ادامۀ مطلب ببین
ژست های فوتبالی مان را در مجاورت عموی مادرمان داشته باش
و اینجانب در حال ورزش و چرخاندنِ دستگاه ها و البته سنجش میزانِ زور بازو
و اما عکس های ما که توسط گوشی متین جان گرفته شده است... قرمزی عکس ها به دلیلِ روشن بودنِ چراغ خواب اتاق مان می باشد.