پس از باران!
بیست و هشتم آبان ماه 94
پنج شنبه شب، ساعت 20: شروع رگبار ناگهانی، قطع برق و دایی محسن مان نرسیده به طبقۀ پنجم، گرفتار در آسانسور ساختمان ما
پنج شنبه شب، ساعت 22، خانوادۀ ما در تاریکی، پخت و صرف شام و در نهایت خوابی در تاریکی
صبح جمعه، 5 بامداد: مادرمان بیدار، دایی محسن مان بیدار و در حال آماده شدن برای عزیمت به ولایت، و زمین خیس و هوا لطیف
جمعه ده صبح:اتوبان شهید یاسینی، جای دایی محسن مان سبز! ما و بابا و مادرمان به سمت شمالِ تهران و منظرۀ کوه های پر از برفِ پیش رو:
و ما هم چنان رو به شمالِ شرقِ تهران...
و هم چنان رو به شمال و آسمان آبی و زیبا در سمت شرق اتوبان شهید یاسینی:
و هم چنان لطافت است که بیداد می کند
و جای دایی محسن مان خالی و ایشان در مسیر ولایت و در دامغان.
خروج از اتوبان و در مسیر انحرافی به سوی محله ای در شمال شرقی ترین منطقۀ تهران:
و نمایی از انتهای یک کوچه! با مدرسه ای در مجاورتِ آن و یک خانۀ در حال ساخت در اواسطِ آن که بعد از حدود شش ماه عاقبت توانسته است نظر پدر و مادر ما را به خود جلب کند:
ساعت دو بعدازظهر: ما در رستوران قزل آلای جاجرود و جای دایی محسن مان کنارمان خالی در حالی که در مسیر رفتن به ولایت به سبزوار رسیده اند!
ساعت سه بعدازظهر: ما نهار خورده و روان به سوی دریاچۀ لتیان و نمایی از زیبایی های پاییزی مسیر:
مسیر پیشِ رو و انعکاس نور روی شیشۀ جلویی ماشین:
و باز هم نزدیک تر به کوه:
سد زیبای لتیان و لطافت بی نظیرش:
رو به بالا و ورود به جنگل های لتیان:
و عکاس با چشمی نیمه باز در آینۀ باران خورده:
به لطف عکاسی از داخل ماشین، طبیعتی با برچسب معاینۀ فنی:
و پاییز زیبا در جاده های پر پیچ و خم جنگل:
ساعت 4 بعدازظهر: ما در حال برگشت به منزل و جای دایی محسن مان خالی، و دایی محسن مان رسیده به ولایت
ساعت 5 بعدازظهر: ما در خواب و بیداری و دایی محسن مان در حال تهیۀ گل و شیرینی
ساعت 7 شب: ما در حال عزیمت به غرب تهران و رسیدن به یاسمین جانمان و دایی محسن در حال آمادگی برای رفتن به خواستگاری دختری که یک دوره آشنایی را با او گذرانده است و در توافقش با او به یقین رسیده است...
ساعت 11 شب: ما در حال وداع با خاله لیلا و یاسمین جانمان، و گوشی مادرمان در حال زنگ خوردن، و دایی محسن مان در حال اطلاع رسانی در بارۀ عقدی که بیست و چهار ساعت زودتر از موعود مقرر به وقوع پیوسته است و ما شادی کنان و خاله لیلا شادی کنان و در این های و هوی سوپرایز گونه، یاسمین جان در اصرار ورزیدن بر دیدنِ عروس خانم
و یک روز ساده، و یک اتفاق ساده و بسیار زیبا
*****
و اما همین دیروز بود که یک بی انصاف بنزین یورو 2 را به جای بنزین یورو 4 در باک ماشین های شهرمان ریخته بود! وارونگی هوا نیز مزید بر علت شده بود و نیمه های شب تنگی نفس مادرمان را گرفتار کرده بود! ما از آلودگی شهر گریختیم و به جنگل های اطراف پناه بردیم تا مقداری اکسیژن در ریه هایمان فرو کنیم و از آن بالا شاهدِ تمام آن نارنجیِ بی انتها بودیم که روی شهر را فرا گرفته بود در همان حال که تو داشتی از آن هوا نفس می کشیدی و در همان حال که ما هم اکنون در آن نفس می کشیم!
و با عوض کردن هوای شش هایمان به خانه باز گشتیم و منتظر زوجی شدیم که هنوز یک هفته از تاریخ اضافه شدن یک همراه به صفحۀ دوم شناسنامه شان نگذشته بود! و نکتۀ مهم ماجرا این بود که با یک جعبه پر از شیرینی به منزل مان آمدند و ما آن ها را بسیار دوست می داشتیم چرا که ما نان خامه ای را تا مرز بی نهایت می پرستیم و همین یک جعبه نان خامه ای یک شبانه روزی ست که تبدیل به خوراک همه جانبۀ مان شده است و عروس خانمِ با محبت و کودک دوست، تبدیل به یکی از بی نظیرترین دوستان مان
به امید خوشبختی این زوج و یک دنیا آرزوی ناب برای خوشبختی تمام تک های با قابلیت تبدیل شدن به زوج
الهی که باران ببارد، چرا که تنها پس از باران هوای شهرمان خوب می شود!
******
با شیطنت نوشت: لازم است اعتراف کنی که عمراً فکرش را هم نمی کردی که انتهای این پست به کجا خواهد رسید!