طلای باران خورده!
چهارشنبه چهاردهم آبان ماه 1393؛ حرم مطهر امام رضا
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.
سلام به دوستان عزیزتر از جانمان
ما از تعطیلات برگشته ایم. این پست صرفا جهت اعلام زنده بودن مان و صد البته جهت عرض تمامِ ارادتت به امام رئوف بارگزاری شده است
تا شما سلامی به آقا عرض نمایید این پست تکمیل خواهد شد
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت:
روز یکشنبه از تهران به مقصد ولایت به راه افتادیم. البته قرار بود یکشنبه ظهر عازم شویم ولی از آن جا که برای جماعتی که مادرمان با آن ها سر و کار دارند یک روز تعطیلی در هفته مساوی ست با تعطیلی کل هفته!، کلاس های مادرمان تشکیل نشد و دروغ است اگر بگوییم مادرمان از تشکیل نشدنِ کلاس خود ناخشنود گشته اند و اینگونه شد که ما ساعت 9 صبح از تهران خارج شدیم
در تمامِ طول مسیر آسمان ابری بود و گاه و بیگاه قطرات باران بود که شیشۀ ماشین را لمس می کرد نمی دانیم چه ساعتی به ولایت رسیدیم فقط یادمان می آید که خیلی شب بودو در حالی که ما چهار ساعت آخرِ سفر را در خواب ناز به سر می بردیم به محض رسیدن بیدار شدیم و مورد استقبال خانوادۀ پدری و مخصوصاً مهدی خان پسر عموی ارشد و البته تنها پسر عمویمان واقع شدیم... از آن جا که خاله فهیمه (خاله فدیده) و عمه جانمان نیز برای دیدارمان به منزل آقاجانمان آمده بودند در نتیجه ما +مهدی خان+ رضا کوچولو+ میناجان که بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودیم زمین و زمان را به هم ریخته و سر و صدایی عظیم بر پا کردیم
صبح روز بعد عازم منزل مادرجانمان شدیم و با نوای "مادرجان اُجایی؟" مادرجانمان را سرچ نموده و ایشان را یافتیم و بی نهایت ذوق از خودمان نشان دادیم... و با دیدنِ خاله جانمان (تنها خالۀ راستکی مان که در مشهد زندگی می کنند) که از فروردین ایشان را ندیده بودیم و هر وقت ما به ولایت می رفتیم شرایط برای آمدنشان محیا نمی شد، بسی مشعوف شدیم و البته بیش تر از آن از دیدنِ امیرعلی جان پسر خالۀ دوست داشتنی مان که با دیدنِ ما گل از گل ایشان شکفت، شادمان بودیم و این بار در معیت امیرعلی جان کمر به بهم ریزی و ویران کردنِ منزل مادرجانمان بستیم
خلاصه اش این که در عاشورا و تاسوعای امسال ما حتی از نزدیکی هیأت هم عبور نکردیم! چون هوا بسیار نامساعد بود و شب ها هم بابایمان در معیت دایی هایمان عازم هیأت می شدند و ما در معیت امیرجانمان هم چنان مشغول بازی بودیم و عمراً از بازی سیر نمی شدیم
البته ما در مهد قبلا مراسم سینه زنی را به انجام رسانده بودیم و وقتی مادرمان در برگۀ گزارش فعالیت هایمان در مهد این شعر را دیدند و شروع به خواندن نمودند ما نیز شروع به سینه زنی و تکرار قسمت آخر هر مصرع نمودیم و مادرمان دریافتند که در مهد عاشورایی شده ایم و همانا آن شعر این است:
آن روز حسین گل یاس اینجوری گفت به عباس این بچه ها تشنه اند غمگین و دلخسته اند
عباس شتابان دوید تا که به میدان رسید با دشمنان بجنگید خود را به آب رسانید
گفتا به آب عباس آقا عزیز و تنهاست از تو نمی خورم من بر لب نمی زنم من
زیرا حسین زهرا فرزند پاک مولا در بین سیل غم ها لب تشنه است و تنها
محرم همیشه برای ما راهِ دوری ها، یادآور دیدارهایی است که حتی در نوروز هم میسر نمی شود! ما هر سال در محرم به ولایت می رویم و در واقع وجود همین دور هم بودن های دوست داشتنی ست که حتی دیدار با دورترین خانواده های فامیل را امکان پذیر می سازد.
و البته برای ما بچه ها بسیار دوست داشتنی تر است وقتی همه با هم در خانه های ویلایی و بزرگ گرد هم می آییم و زمین و زمان را به هم می ریزیم و قشون کشی می کنیم
و البته عاشورا برای ما یادآور زیبایی های بسیاری ست و از آن جمله بارگاه ملکوتی و باران خوردۀ امام رئوف است که بارش رحمت الهی زیبایی هایش را صد چندان می کند... و البته عاشورا در سال های اخیر همراه شده است با فصل رویش یکی از بزرگ ترین رحمت های پروردگار، طلای سرخ، که وقتی زیباتر می شود که چند شبانه روز باران خورده باشد و زیبایی هایش صد چندان شود
سفرنامۀ تعطیلات عاشورا و تاسوعای سال قبل مان را اینجا و پست زعفرانی ما در سال گذشته را اینجا ببین...
حال که مادرمان برای گذاشتنِ این لینک ها به آرشیو سر می زنند تمامِ خاطرات عاشورا و تاسوعای سال قبل برایشان زنده می شود! وقتی شب قبل از تعطیلاتِ عاشورا و تاسوعا خاله مهدیه فرش های خود را به قالیشویی می سپارند و شب را در منزل ما می گذرانند تا صبح علی الطلوع با همدیگر عازم ولایت شویم...
آن روز برای همۀ ما همین مسیر حدود هزار کیلومتری همیشگی اصلا خسته کننده نبود و همبازی شدنِ ما و آوینا جان و هم کلام شدن بزرگ ترها مسیر را بسیار کوتاه کرد... آن روز بعد از رسیدن به دیار خاله مهدیه ما نیز به ولایت رفتیم و بعد از تعطیلات دیگر بار با همدیگر عازم تهران شدیم... و اما امسال خاله مهدیه و خانواده نبودند اما یادشان همراه مان بود و مادرمان شب قبل از عزیمت به ولایت ایشان را به خواب دیدند...
و همیشه فکر می کنیم به وقتِ تعطیلات چند روزه چه حالِ تلخی به خانوادۀ خاله مهدیه و عمو مجیدمان دست خواهد داد! آن ها که همیشه چشم به راه عزیزانِ خود بودند که در گذر هر تعطیلات با آمدنِ خود چشم خانواده را روشن کنند... و این روزها وقتی همۀ راهِ دوری ها عازم ولایت شان می شوند دیگر بار خانواده هایشان مثل گذشته چنین انتظارِ شیرینی را تجربه نخواهند کرد و جای آن ها در کنارِ خانواده خیلی خالی خواهد بود و گرچه مادرمان تصمیم قاطع داشتند که در یکی از روزهای اقامت مان در ولایت به نیشابور و بر سرِ مزار خاله مهدیه بروند ولی به علت جو نامساعد آب و هوایی این تصمیم عملی نشد
لطفا برای شادی روحشان حمد بخوانید:
بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
در ادامۀ مطلب می توانی مشروح سفرنامۀ ما + عضو جدید خانواده مان (یگانه بانو) + مناظری بسیار دیدنی از زمین های زیرِ کشت زعفران + مناظر زیبای حرم باران خوردۀ امام رئوف را ببینی...
صبح روز عاشورا بود که ساعت هفت صبح و با وجودِ سرمای هوا ما +مادرمان+ امیرجانمان همراه جماعتی شدیم که قصد کباب کردنِ جگر گوسفندی را داشتند که باباجانمان بر طبق نذر هر سالۀ خود روز عاشورا می کشتند... در نتیجه همگی به باغ باباجانمان رفتیم. ابتدا ما و امیر جان برای در امان ماندن از سرمای حاکم در وانت باباجانمان مشغولِ بازی شدیم و همانگونه که می بینی امیرجان مشغول سینه زنی هستند و ما نیز ملتمسانه خواهانِ بیرون رفتن از فضای خفۀ ماشین را داریم و البته که خواسته مان اجابت می شود و ما نیز در معیت امیرجانمان روانۀ محل جگر پزان می شویم
و پس از خروج از ماشین امیرخان که در فوتبال بازی کردن از ما تبحر بیش تری دارد، فرصت توپ زدن را به ما نمی دهد و با توجه نکردن به نوای "خودمه" مالکیت ما از توپ را نادیده می گیرد و ما را غمگین می سازد و البته که دایی محسن مان با مشاهدۀ این عمل ناجوانمردانه از امیر خان وارد عمل شده و توپ را آن چنان دریبل کردند که امیر به گرد پایشان هم نرسید و حالا اعتراضِ امیر جانمان این بود که چرا دایی محسن به تنهایی با توپ بازی می کند و اجازه نمی دهد ایشان توپ را شوت نمایند و در واقع با این سیاست "مشت در مقابل مشت" دایی محسن مان به امیرجان می فهمانند که باید ما و امیرعلی نوبتی توپ را شوت نماییم و البته که امیرجانمان نیز حرف ایشان را می پذیرند
و ما دو نفر تا جایی به توپ بازی ادامه می دهیم که توپ مان به داخل باغچۀ سبزیجاتِ زمستانۀ مادرجانمان می افتد و از آن جا که مادرجانمان برای رهایی از شر جاندارانی مثل ما و امیر و هر بنی بشری بر مزرعۀ کوچک خود حصار کشیده اند ما دو نفر با حسرت به توپ می نگریم و در انتظار می مانیم تا دلسوزی توپ را برایمان خارج کند و عاقبت "دایی مُحُمد (محمد)" این مهم را برایمان به انجام می رسانند و ما دیگر بار مشغول بازی می شویم
و اما این پلاستیکی که بر روی سبزی های تازه جوانه زده می بینی نقش گلخانه را برای سبزی ها بازی می کند و برای دچار نشدنِ سبزی ها به سرمازدگی شب هنگام بر روی سبزی ها پهن می شود
و در عکس سمت راست ما باز هم تریپ آدم ضایع کنی به خود گرفته ایم و در حالی که امیر جان در کنارِ ما ژستی عاشقانه گرفته اند ما با پشت کردن به دوربین عکس را با خاک یکسان می کنیم
و اما عضو جدید خانوادۀ ما و چهارمین نوۀ باباجانمان (و البته اولین نوۀ دختریِ باباجانمان)، یگانه بانو دخترِ دایی محمد مان و به گفتۀ ما "یدانه مُحُمد(یگانه محمد)" می باشند که در حال حاضر پنج ماه دارند و دیری نمی پاید که ایشان نیز به جمع به هم ریزانِ منزل مادرجانمان افزوده می شوندو معرفی ایشان به شما از آن جا تا کنون به تعویق افتاده است که تا به حال عکس مناسبی از ایشان جهت بارگزاری در وبلاگمان نداشته ایم و پنج ماهی می شود که مادرِ ما نیز به جمعِ عمه های این دنیا اضافه شده است و این است عکس های یگانه بانو که توسط دوربین مادرمان به ثبت رسیده است:
و از دیگر امور مهمی که ما در تعطیلات به انجام رساندیم حاضر شدن بر سرِ زمین زعفران و کمک به جمع آوری زعفران می باشد. البته اگر بخواهیم واقعیت را بگوییم ما به اتفاق امیرعلی جانمان فقط دست در جیب قدم می زدیم و گل ها ناخواسته در زیرِ پاهایمان له می شدند و این جا بود که ما +امیرجان+ مادرمان فرستاده شدیم به دنبالِ نخودِ سیاه، و با تمامِ وجود درک کردیم مفهوم جملۀ "ما را به خیر تو حاجت نیست شر مرسان"
و این است عکس های مادرمان از آسمان هزارگانۀ پاییزی و البته طبیعت هزار رنگ آن:
و شما در این عکس دایی محسن+ دایی علی+ بابا+ مادرجانِ ما را در حال جمع آوری طلای سرخ می بینی... طلایی که بعد از بارش چند روز پیاپی اساسی باران خورده و پرطراوت شده بود و خدای را سپاسی وافر واجب است از برای این همه نعمت
و پراکنده شدن انوار خورشید از لابلای ابرها زیبایی ای که فقط می توان آن را در قاب دوربین به عینه دید
و اما بعد از عاشورا و تاسوعا روز چهارشنبه به زیارت امام رئوف نائل شدیم... هفت صبح عازم مشهد شدیم و ساعت نه و نیم مشهد بودیم و از آن جا که خاله الهه مان هم چنان در ولایت اقامت داشتند ما به منزل عموی ارشدمان رفتیم و به لطف وجود جاری جانِ مهربانِ مادرمان "خاله وحیده" و البته به لطف وجود اسباب بازی های مهدی خان که خودشان منزل نبودند و ما تمام وقت مالکیت تمامِ اسباب بازی ها را بر عهده داشتیم، ما در منزل عمو مجید ماندیم و با رویی خوش از مادرمان خداحافظی نمودیم تا ایشان بعد از مدت ها زیارتی ناب و در کمالِ آرامش را تجربه نمایند و بسیار به یاد تک تک شما دوستانِ مجازی مان بودند و اگر پروردگار اجابت فرماید بسیار برای همگی دعا نمودند
و این است عکس های مادرمان از حرم مطهر امام غریب...
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.
خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمُودَ الدِّينِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صِفْوَةِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِسْمَاعِيلَ ذَبِيحِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ صَبَرْتَ وَ أَنْتَ الصَّادِقُ الْمُصَدَّقُ قَتَلَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ بِالْأَيْدِي وَ الْأَلْسُنِ.
و این دومین زیارت نابی بود که بعد از تولد اینجانب نصیب مادرمان شد و در صورت تمایل اولین زیارت ناب مادرمان در سه سال اخیر را در پست های اولین دفتر، دفتر دوم، و آخرین دفتر از سفرنامۀ مهرماه سال 92 ببین.
به امید آن که آرزومندان رأفت و بارگاهش هر چه سریع تر به پابوسش مشرف شوند.
بعد از صرف نهار در منزل عمو مجیدمان ساعت چهار بعد از ظهر از مشهد عازم ولایت شدیم در حالی که برف تازه باریدن گرفته بود... ما که به محض سوار شدن به ماشین تا خودِ ولایت به خواب ناز بودیم ولی روایت ها حاکی از آن است که برف و کولاک و باران و تگرگ در تمام طولِ مسیرِ مشهد تا ولایت همراهِ ما بوده است و پیمودن مسیر دو و نیم ساعته را در چهار ساعت امکان پذیر ساخته است
روز پنج شنبه نیز در جوار خانواده های پدری و مادری گذشت و جمعه صبح عازم تهران شدیم
خستۀ خواندنِ پست طولانی نباشی رفیق
روزگارت خوش