علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

و اما بعد...

در چهارمین روز زمستان با وجود خنکای هوا، پس از مدت ها میهمان جنگل های سرخه حصار بودیم که ماوقع آن چه در روز تعطیل گذراندیم، و یک تجربۀ نه چندان شیرین را در ادامۀ مطلب خواهید دید... ما و تریلی نفت کش مان آن یکی کامیون که در حال نشان دادن آن به دوربین هستیم "پاک کُن کامیونی (پاک کُنی به طرح کامیون)" نام دارد که بعد از چند هفته ای انتظار بابایمان آن را برایمان خریداری کرده اند و ما چپ و راست در حال تشکری با عبارت" بابایی دست شما درد نکنه برای من پاک کن کامیونی خریدید" هستیم و هیزم تر است که چشمان آدم را تر می کند و احیای آن جز در موارد خاص، امکان پذیر نمی شود! یادتان باشد برای احیای آ...
17 دی 1394

شیرین تر از عسل!

زمان میوه خوری خانوادگی و علیرضا به طور غیرمنتظره رو به بابا: "تو بابا بزی هستی!" و رو به مامان:" تو مامان بزی هستی!" مامان: اون وقت تو کی هستی علیرضا؟ علیرضا: من بزغاله ها م!! ***** علیرضا بعد از خروج از حمام با اشاره به دست های چین و چروک خورده اش:" مامانی دستام خراب شده!" و بعد از نیم ساعت با خوشحالی:" مامانی دستام خوب شد!" ***** علیرضا: دایی محسن کجا رفت؟ مامان: رفت خونۀ مادرجون! علیرضا: منم میخوام برم خونۀ مادرجون بابا: دایی محسن رفته زن بگیره بعد با خانمش بیاد خونۀ ما علیرضا: منم میخوام زن بگیرم ***** مامان: این ماشین ها این جا...
10 آذر 1394

پس از باران!

بیست و هشتم آبان ماه 94 پنج شنبه شب، ساعت 20: شروع رگبار ناگهانی، قطع برق و دایی محسن مان نرسیده به طبقۀ پنجم، گرفتار در آسانسور ساختمان ما پنج شنبه شب، ساعت 22، خانوادۀ ما در تاریکی، پخت و صرف شام و در نهایت خوابی در تاریکی صبح جمعه، 5 بامداد: مادرمان بیدار، دایی محسن مان بیدار و در حال آماده شدن برای عزیمت به ولایت، و زمین خیس و هوا لطیف جمعه ده صبح:اتوبان شهید یاسینی، جای دایی محسن مان سبز! ما و بابا و مادرمان به سمت شمالِ تهران و منظرۀ کوه های پر از برفِ پیش رو: و ما هم چنان رو به شمالِ شرقِ تهران... و هم چنان رو به شمال و آسمان آبی و زیبا در سمت شرق اتوبان شهید یاسینی: و هم چنان لطافت اس...
7 آذر 1394

و باز هم می نویسد!

وقتی از مهد به خانه می آیی و زمزمه کنان دعای فرج می خوانی و هنوز یک بند از آن را نخوانده تن صدایت را بالا می بری و می گویی:" علیـــــرضا!" و این علیرضا گفتن نشان دارد از حواسِ پرت تو در مهد و به وقتِ خواندنِ دعای فرج، که خاله را به تذکرت وا می دارد و نوای پایانی ات که با لحنی کودکانه "صلبات(صلوات)" می گویی و مُجدّانه صلوات می فرستی، همۀ خلوصت برای مادرت آن قدر جذاب می شود که او را باز هم به نوشتنِ تمامِ حجم شیرینی ات وا می دارد ! وقتی توپ کوچکت را در یک دست و یک میلۀ پلاستیکی را در دست دیگرت می گیری و در حالی که ژست یک بیس بالیست را اختیار کرده ای رو به مادرت می گویی:" مامانی، تو دروازه بانی!"، او را مصمم ...
28 آبان 1394

آنچه در تعطیلات محرم گذشت...

تعطیلات محرم امسال چند روز قبل از عاشورا و از دوشنبه آغاز شد. ظهر دوشنبه ما و بابا و دایی محسن مان در حالی که بار سفر بسته بودیم و در صندوق عقب مستقر نموده بودیم به محل کار مادرمان رفتیم و همراه ایشان عازم ولایت شدیم . در پی برآورده شدنِ تدریجیِ آرزوهای مادرمان، در این سال بابایمان یکی دیگر از آرزوهای مادرمان را برای دومین بار برآورده کردند و همانا این آرزوی بزرگ خوردن اکبرجوجه در رستوران اکبرجوجۀ گرمسار بود مدت ها بود که مادرمان تعریف بسیار زیادی از اکبرجوجۀ گرمسار شنیده بودند، تعریف هایی که اکبرجوجۀ گرمسار را حتی بالاتر از اکبرجوجۀ گلوگاه جلوه می داد ولی ما هیچ وقت در مسیر رفت و برگشت به ولایت به وقتِ نهار یا شام از گرمسار عبور ...
10 آبان 1394

برای تو می نویسم!

تو را خطاب می کنم، تو که تمام روزهایت با تلاش برای آیندۀ من آغاز می شود! تو را خطاب می کنم، تو که حتی سجده هایت به درگاه پروردگار می شود اسبابِ سرگرمی من! و من بر پشتت می نشینم و سرشار از لذت می شوم! تو برمی خیزی و من با تو و بر پشتت بلند می شوم و به بلندایی که به واسطۀ همراهی با تو نصیبم شده است، می بالم و قاه قاهِ کودکانه ام در تمامِ حجمِ خانه طنین انداز می شود! تو صبر می کنی و کودکانه هایم را درک می کنی و نه تنها در همان حال دستان پرمهرت را به دورم حفاظ می کنی، بلکه لطفت آن قدر از حد فزون است که حتی اگر هزاران بار تو نماز بخوانی و من وزنه ای بر پشتت باشم اعتراضی نداری! تو را خطاب می کنم، تو که خستگی ها و دغدغه های کاری ات را ...
25 مهر 1394