علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

زنگ عاشقی

زنگِ دلتنگی *در دو روز نبودنِ بابایمان در منزل، حتی بدونِ این که مادرمان حرفی بزنند و از نبودِ بابایمان سخنی به میان بیاورند ما رو به مادرمان:" بدو بابایَت اومده! برو سلام بُتُن بابا!" و با این که هرگز پدر و مادرمان ما را به سلام کردن فرمان نداده اند و ما سلام کردن را به گونه ای غیرمستقیم و از روی رفتارِ بابا و مادرمان آموخته ایم، به نظر می رسد این جمله را در مهد از زبانِ مربی شنیده باشیم که به یک نی نی در انتظارِ بابا گفته اند... و البته که دلتنگِ بابایمان بودیم و یکی از همین روزها در غیابِ بابایمان:"من بابایَم و می خوام... " *دایی محسن مان  تازه از شمال بازگشته اند و ما با ایشان عازم حمام شده ایم...
14 بهمن 1393
1714 11 63 ادامه مطلب

باران که می بارد!

انتظار سخت است ولی لازم است! انتظار سخت است ولی پایانِ انتظار دل نشین است! انتظار همان است که باعث می شود به وقتِ رسیدن لبریز شوی از شکرگزاری و با تمامِ وجودت درک کنی اهمیت بودنِ آن چه را که مدت هاست، نداشته ای! انتظار همان است که وقتی ندای به پایان رسیدنش حس می شود، قادر است انسانِ خفته ای را بیدار کند و او را لبریز از شکرگزاری کند! انتظار قادر است در نیمه شبی زمستانی مادرِ خوش خوابِ ما را با صدای نم نم بارانی که بر کانالِ کولر می نشیند بیدار کند و آن قدر ایشان را شاد نماید که صورتِ خواب آلودِ خود را از پنجره بیرون برند و باران را لمس نمایند! انتظار قادر است درکِ در اولویت بودنِ چند قطره باران را به هر بنی بشری بفه...
9 بهمن 1393

گذر اولین زمستانه

در پی نزدیک شدن به 42 ماهگی و در پی آن نزدیک شدن به وقوع بحران سه و نیم سالگی که با لوس شدن و حساس شدنِ بی سابقه مان آغاز شد، در این مدت حس مالکیت سرشارمان، در نحوۀ حرف زدن مان نیز به وضوح نمایان شده است. کاربردِ عبارت هایی چون "با مامانَم می یَم مهد"، "بابایَم بَیام توماس بخره"، " با دایی محسنَم بازی بُتُنم" "مادر جونَم دوست دایَم" نشان دهندۀ تقویت حس مالکیت مان است، چون کمی قبل تر این عبارت ها به صورت "بابا"، "مامان"، "دایی محسن"، و "مادرجون"و بدون پسوند " َ م" به کار می رفت. در نتیجۀ همین حساس شدن ها، مدتی ست اگر کسی کوچک ترین عملی را انجام بد...
6 بهمن 1393

یک احساسِ ناب

شاید بارها و بارها با عزیزانت همسفر شوی و مسیرِ آزادراهِ تهران-قم را طی کنی و به مسجد جمکران بروی و در حالی که تو گنجشک های پرواز کنان در محوطۀ مسجد جمکران را رصد می کنی، بزرگ ترهایت نماز تحیّت مسجد بخوانند و نمازِ امام زمان بخوانند و زیارتِ آلِ یاسین بخوانند و دلت و دل شان آرام بگیرد... و سپس زائر حرم فاطمۀ معصومه باشی... همان غریبی که این روزها زائرانی از تمامِ دنیا دارد که به او توسل می جویند و دل در جوارش آرام می دارند... و امـــــــــــــــا تفاوت را وقتی عجـــــــــــــیب احساس می کنی که همسفرانت از جنسِ مادر باشند! و دو مادرِ بزرگ که از لحظۀ سوار شدن بر ماشین تا لحظۀ رسیدن به جمکران و تمامِ لحظاتِ زیارت شان در مسجد و در تمامِ طو...
1 بهمن 1393

یک غروبِ زمستانی در لتیان

غروبِ جمعه ای که گذشت در حاشیۀ دریاچۀ زیبای لتیان سپری شد عکس های ما از این روز به یادماندنی را در ادامۀ مطلب ببین عکسِ ما سه نفر به سبک بابا لنگ دراز ما در آغوش بابایمان جای داریم و در نهایت به وقتِ بازگشت و ما که خود را به صورتی مصلحتی به خواب زده بودیم و در عکس سمت راست تصویر درختان که از شیشه منعکس شده است بر زیبایی عکس افزوده است... ...
27 دی 1393

روزی با طعم آش رشته

اول نوشت: پست آش رشتۀ فروردین ماه سال گذشته مان را اینجا ببین ××××××××××××××××××××××××××××××××× همین دیشب بود که مادرِ عشقِ آش مان به تکاپوی آش پزی افتادند و مقداری نخود و لوبیا را در کاسه ای ریخته و بعد از پاک کردن و شستن در همان کاسه خیساندند. صبح زود وقتی مادرمان مشغول تهیۀ پیاز داغ اولیه برای آش شدند، آگاهی یافتند که محتوای روغنِ موجود در منزل مان بسیار کم است و از این رو به بابایمان که چند روزی هست قبل از آمدن با مادرمان تم...
22 دی 1393

نقاشی آزاد

آیا به یاد داری کودک که بودی حال دار ترین حرکتی که ممکن بود انجام دهی، چه بود؟ و البته که ما به تو کمک می کنیم تا زودتر به جواب برسی! در هر سن و سالی حال دار ترین حرکتِ سرزده از شما وقتی بود که مداد یا خودکار و یا ماژیک را بر می داشتی و بر مکان های ممنوع خط می انداختی؟! اصلاً حال می کردی با وجود کاغذهای زیادی که موجود بود باز هم روی اجاق گاز، درها و دیوارها جمله بنویسی و یا نقاشی بکشی و حتی بسیار پیش می آمد که تا پایانِ دورۀ دبستان نیز این شوقِ کشیدن بر مکان های ممنوع در تو بیداد می کرد و افسوس که فریادها و تنبیهات مادرت اجازه نمی داد هنرنمایی هایت را روی دیوار ثبت کنی و به رُخِ زمین و زمان بکشی و الّا تو نیز به مانندِ ما ابداً بدت نمی ...
21 دی 1393
3958 10 24 ادامه مطلب

شیطنت های کودکانه

لباس امیر علی بُدوشم روزگاری امیر علی خاله مان را شلواری بود مشکی با سه عدد خط سفید بر آن! از قضا امیرخان شلوار را چند باری پوشیدند و به علت تغییر فصل و رشدِ وافرِ امیرجان سایز شلوار دیگر بر سایز امیرجان منطبق نشد! در نتیجه در سفر چند هفته گذشته مان به مشهد ما صاحب شلوار امیرجان شدیم و از آن جا که مادر و خاله مان بر حسب اتفاق دو عدد لباس قرمز مشابه و البته در دو سایز مختلف برای ما و امیر علی جان خریده بودند ما بعد از پوشیدنِ شلوار امیر دقیقاً تبدیل شدیم به "امیر خاله" ماجرا به همین جا ختم نشد! به محضِ پوشیدنِ شلوار امیرعلی ما دقیقاً به یک امیرِ کامل تبدیل شدیم و شیطنت هایی از خود بروز دادیم که تا به حال در هیچ کجای زن...
19 دی 1393

صوت معنوی!

و بعد از اجرای آهنگ های جناب ابی گوش بسپارید به نوای "دعای فرج" و قرائت "سورۀ قدر" از علیرضا خان نوری ، تا تصور نشود که اینجانب پسری هستیم صرفاً آوازه خوان بعــــــــــله آقـــــا! ما کودکی هستیم همه فن حریف دعای فرج سورۀ قدر البته ادامه اش با دور تند ضبط شده و قابل تشخیص نیست مدیونی اگر تصور کنی ما به منظور تند کردنِ دورِ خود لوس کنی مان، آخرش را با دورِ تند خوانده ایم فعلا این دو صوت را داشته باش تا سورۀ قدر و دعای فرج را با دور کُند به روز رسانی کنیم و سورۀ کوثر را نیز به آن اضافه نماییم... و این هم متن شعر و آهنگ " ماشین مشدی ممدلی " با صدای اینجانب که بواسطۀ آیدین خان رفیق شفیق م...
11 دی 1393