علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماهِ تمامِ چهار ساله

گاهی با وجود آن که برای انجام کاری از مدت ها قبل برنامه ریزی دقیق صورت می گیرد، آن قدرها هم خوب از آب در نمی آید و گاهی بدون هیچ برنامه ریزی یکی از بهترین و به یادماندنی ترین اتفاقات در زندگی ات رقم می خورد! تولد ما و البته جشن تولد ما در زمرۀ همین اتفاقاتِ بدون برنامه ریزی قرار می گیرد که به یکی از خوشایندترین اتفاقات زندگی ما و بابا و مادرمان تبدیل شده است! قبل ترها مادرمان برای برگزاری جشن ها و میهمانی های خود بسیار انگیزه داشتند. چرا که ما چند میهمان داشتیم که همواره پایۀ هر گردش و هر میهمانی ناگهانی و برنامه ریزی نشده ای بودند و تحت هیچ شرایطی ما را تنها نمی گذاشتند! بله میهمان مان خاله مهدیۀ دوست داشتنی و آوینای مهربا...
10 تير 1394

خندوانۀ خردادی (بخش دوم)

بازی مان تمام شده است، مادرمان اعلام می کنند که وقت خواب است! ما نیز به سرعت ماشین ها و هواپیماهایی را که در حال بازی با آن ها هستیم، به صف می کنیم! و اتفاقاً همه را بر عکس می چینیم و از معرکه دور می شویم! مادرمان از کنار آن ها عبور می کنند و حالت برعکس و البته جمعی همۀ هواپیماها و ماشین ها توجه شان را به خود جلب می کند! مادرمان رو به ما:"علیرضا این ماشین ها و هواپیماها چپ کرده اند؟! مگه مراقب نبودند؟!" و ما؟:" نه، ماشین­ها خوابند! ، هوابیمانا هم خوابند! "(تصویری از هواپیماها و ماشین های خوابیده در ادامۀ مطلب آپلود شده است!). ********* مدت مدیدی است که وقتی مقداری از خوراکی مان را می خوریم باقیمانده اش ر...
4 تير 1394

خندوانۀ خردادی (بخش اول)

موقعیت: بعد از اتمام انیمیشن "در جستجوی نمو" ما: " ماهی به حرف باباش گوش نداد آدم فضایی بُردَش (برده ­اش)! " مادرمان:" آدم فضایی نه، آقای غواص بردش" و اندکی بعد ما رو به بابایمان: " بابایی نمو به حرف باباش گوش نداد! آگا عواص بردَش! " ********* موقعیت: خیابان. ما و مادرمان داخل ماشین. دخترکی هفت، هشت ساله با مادرش در حال عبور از پیاده رو! ما: " مامانی نی نی آبنبات چوبی می خوره!" مادرمان: " اون نی نی نیست پسرم! اون یه دختر خانم بزرگه! اون که از شما بزرگتره! مگه شما نی نی هستی که اون نی نی باشه!؟" ما: " نه، من نی نی نیستم! من یه آقای ...
1 تير 1394

موجودی به نام فیبرم(بخش سوم)

پیش نوشت: چنان چه پست های قبلی در رابطه با فیبرم را نخوانده اید، اینجا و اینجا را بخوانید. ********* خیلی سردش شده است و درد بی نهایت زیادی را حس می کند! دهانش آن قدر خشک است که حتی نمی تواند ناله کند! صدای پرستار را می شنود:" خانم چه خبره؟ ! شما سی و دو تا فیبرم تو رحم تون داشتید! سی و دو سال سن داری و سی و دو تا فیبرم ! " به سختی چشمانش را باز می کند؛ تخت در ورودی آسانسور قرار دارد و قرار است در معیت سرپرستار و یک آقا به سمت بخش برود! او بسیار دلش می خواهد این پرستار خوشحال را رؤیت کند!  و با وجود همۀ دردهایی که تمامِ وجود او را فراگرفته است بسیار دلش می خواهد به او بگوید که او نیز هیچ وقت دلش نمی خواسته ...
19 خرداد 1394

پرستار کوچک

چند هفته قبل که با مادرمان از مهد باز می گشتیم، پشت همان ویترین اسباب بازی فروشی معروف که هر روزه به اسباب بازی هایش سلام می کردیم، یک پکیج از هواپیماها را دیدیم! و از آن جا که مادرمان می خواستند در مدت بستری شدن شان در بیمارستان، سرگرم باشیم از بابایمان خواستند آن ها را برایمان خریداری کنند! ما به محض ورود هواپیماها به منزل نام تک به تک آن ها را از مادرمان پرسیدیم و مادرمان نیز که نام آن ها را نمی دانستند، نام های ساختِ خودشان را به ما تحویل دادند! بعد از چند روز که ما مرتب نام های ساختگی و نازیبایی که مادرمان در شرایط اضطرار ساخته بودند، را تکرار می کردیم، به ناگاه برق سه فاز از سر مادرمان پرید که لابد کارتون این هواپیماها ساخته شده است ک...
12 خرداد 1394

موجودی به نام فیبرم (بخش دوم)

پیش نوشت یک: قبل از خواندنِ این پست خوانندۀ پست " موجودی به نام فیبرم (بخش اول) " باشید! پیش نوشت دو: به پیشنهاد دوستانِ دوست داستنی نظرخواهی برای این پست فعال می ماند! ولی از آن جا که اغلب نظر گذاشتن برای یک چنین پست هایی سخت است، تو ملزم به نظر گذاشتن نیستی رفیق! و حالت به شدت درک می شود! پیش نوشت سه: از آن جا که به علت حال نداریِ او، این پست بسیـار به تدریــــــــــج و در طی پنج روز نوشته شده است، دور از انتظار نیست اگر برای خواندنش نیز به همان مقدار زمان نیاز باشد! ××××××××××××××× مقابل میز کار پرستاران می ...
7 خرداد 1394

موجودی به نام فیبرم (بخش اول)

پیش نوشت: از آن جا که انسان موجودی ست شادی طلب و علاقه مند به ارتباط با انسان های شاد و کم درد و نق نزن، شاید خواندنِ این سبک پست ها برایت دلنشین نباشد! ولی هدفِ او از نوشتنِ این پست، یادآوری یک سری نکات در تعامل با بیماران است! در هر صورت تو در خواندن و یا نخواندنِ چند پستی که به این موضوع اختصاص دارد، مختاری! و چنان چه خواندنش برایت آزار دهنده است، همین حالا روی ضربدر بالای صفحه کلیک کن و خارج شو ×××××××××××××××××× خیلی شب است! مدت هاست او خوابِ شبِ خوشی را تجربه نکرده است و امشب نیز که او مسافری در راه دارد و بدخوا...
4 خرداد 1394

پارک جنگلی یاس

اول نوشت: این پست روز چهارشنبه نگاشته شده است ولی با یک تأخیر چهار روزه، امروز بارگزاری شده است. ******* روز شنبه و پس از گشت و گذار در میگون ( پست قبل )، برای صرف نهار به سمتِ تهران به راه افتادیم! نسیم خنکی می وزید و جاده ما را به سمتِ "بوستانِ جنگلی یاس" کشاند! این بوستان که به تازگی در حاشیۀ اتوبانِ بابایی افتتاح شده است، دارای امکاناتی بسیار خوب جهت گذراندنِ یک روز تعطیل است! هوای شنبۀ این بوستان آن قدر خنک بود که بابای به شدت گرمایی ما که همواره بر سرِ روشن و خاموش کردنِ کولر با مادرمان درگیری دارند( ) برای خوابِ بعد از نهارشان متوسل به دو عدد کاپشن شدند تا خود را از خنکای هوا محافظت کنند داشتنِ جای پا...
30 ارديبهشت 1394

نانِ سخت!

وقتی از اتوبانِ شهید بابایی وارد خروجیِ "تلو-لشکرک" می شوی، به مسیری گام گذاشته ای که این روزها دو طرفِ جاده اش پر شده است از شقایق های زیبا! و به علتِ هم سطح بودنِ ارتفاعات در این منطقه، نسیم چنان آرام و یکنواخت می وزد که سبزه های روی تپه های اطراف به شیوه ای هنرمندانه در باد می رقصند و صحنۀ بسیار زیبایی را رقم می زنند! لواسانات و اوشان و فشم را پشت سر می گذاریم و به منطقۀ میگون وارد می شویم! میگون را نیز پشت سر گذاشته و سه کیلومتر آن طرف تر بابایمان پایش را بر ترمز می کوبد و این انتظارِ طولانی به پایان می رسد و ما، دایی محسن، و مادرمان عاقبت موفق می شویم پروژه ای که بابایمان یک سالِ تمام روی آن کار می کرده است، را ببینیم! ...
28 ارديبهشت 1394