علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

"تُ" می بینیم...

علاقۀ ما به "تُ" وصف ناپذیر است... "تُ" در فرهنگ واژگان علیرضا یعنی: کامیون... هر از گاهی از حضور مادرمان پای لپ تاب استفاده می کنیم و خودمان را به روی پای ایشان می رسانیم و "تُ"..."تُ" گویان از ایشان در خواست نمایش "تُ" های موجود در حافظه را داریم... و امــــــــــا.... ما فکر می کنیم پروردگار به ما علاقۀ ویژه ای دارد و منابع غنی و سرشاری برای رصد کردن "تُ" در اختیارمان است... پاییز سال گذشته بابایمان یک پمپ انتقال بتن خریداری کردند و آن را برای کار به شرکت "بنیان بتن غرب" سپردند. شرکت بنیان بتن هم به بابای ما یک سررسید داد که حساب هایشان را در آن ثبت کنند... یک روز دور از چشم بابایمان ما هم به آن سررسید سرکشی کردیم تا ببین...
14 شهريور 1392

بوستان نهج البلاغه

دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود... حوالی ظهر بود که یهو مادرمان را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با خاله مهدیه مان بیرون برویم و آش خوری کنیم... خاله مهدیه مان هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!! قرار شد برویم آب و آتش... ساعت شش از خانه خارج شدیم هوا خیلی خنک بود و ابرها خورشید را احاطه کرده بودند و افق رنگ زیبایی به خود گرفته بود... ما در حال عبور از اتوبان رسالت شرق به غرب بودیم که مادرمان طبق معمول دوربین را به دایی محسنمان که جلو نشسته بود، داد تا از این غروب زیبا عکس بیندازد... همین عکس.... اصلاً فکر نکنی هدف دایی محسن مان، در واقع عکسبرداری از این ماشین گذر موقت بوده است... نه... ایشا...
13 شهريور 1392

I grate the carrot

ماکارونی را خیلی دوست می داریم... هر از گاهی که معده مان هوس خوردن ماکارونی می کند، مادرِ بهتر از برگ درختمان!!! برایمان ماکارونی می پزد... و جهت خوش آیند مان هر از گاهی مواد تشکیل دهندۀ آن را تغییر می دهد... مادرمان در آشپزی ضربتی عمل می کند... آخر هر کس نداند شما خوب می دانی که مادرمان اوقاتی را که باید صرف آشپزیِ با آرامش کند صرف پست گذاشتن در نی نی وبلاگ می کند....پس به ناچار باید در آشپزی ضربتی عمل کند... به این صورت که هم زمان دو ظرف را روی اجاق می گذارد یک ظرف حاوی آب و ظرف دیگر حاوی روغن... گوشت چرخ کرده را هم جهت یخ زدایی در مایکروفر قرار می دهد... تا روغن داغ شود پیاز را خلال می کند و در روغن می ریزد... سپس اقدام ...
13 شهريور 1392

لگوباز قهّار...

خُداییش لگوباز به این قهاری تا به حال دیده بودید؟ برای تولد یک سالگی مان، عمه جانمان یک جعبه لگو برای ما هدیه خریدند و برایمان ارسال کردند. البته برای ما بازی کردن با آن ها خیلی زود بود... با این حال گیر داده بودیم که ما باید با این لگوها بازی کنیم... این بود که مادرِ بینوایمان مجبور بود با این لگوها برایمان بلوک های بزرگ تر بسازد تا ما قادر باشیم آن ها را روی هم سوار کنیم و برج بسازیم... چند ماهِ اول، مادرمان بلوک ها را خودشان سوار می کردند و برایمان برج می ساختند و وظیفۀ ما این بود که برج های ساختِ مادر را خراب کنیم و "اُخ" بگوییم و شادمان باشیم.... مدتی گذشت و ما یاد گرفتیم خودمان آن بلوک ها را سوار کنیم و در پست های خیلی قب...
11 شهريور 1392

میهمان مامان (2)...

اول نوشت: لطفا قبل از خواندن این پست، پست قبلی با عنوانِ " میهمان مامان (1) " را بخوانید.... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× عنوانِ "مادر فداکار" مناسب ترین عنوان برای خاله هنگامۀ مهربان ماست... خاله هنگامه سال ها پیش در آزمون کنکو...
10 شهريور 1392

میهمان مامان (1)...

کلاً مادرمان از همان کودکی از استقلال خوشش می آمد... نه، اشتباه نکن باشگاه استقلال را نمی گوییم... مادرمان بسیار دلش می خواست روی پای خودش بایستد... وقتی مادرمان برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد ما موجود نبودیم... تازه بابایمان هم موجود نبود... بابا جانمان مخارج تحصیل و آمد و شدِ مادران را پرداخت می کردند و مادرمان از این پرداخت ها بسی خجالت زده!! کلاً این را بگوییم که مادرمان از معدود افرادی است که دسترنج خودش را لارج تر خرج می کند تا دسترنج دیگران را... در همین اوضاع و احوال بود که مادرمان مطالعاتِ درسی شان را سریعاً انجام می دادند و بقیۀ اوقاتشان را به اتفاق یکی از دوستان صرف تدریس خصوصی می کردند... و جالب این جاست که بدانی ...
10 شهريور 1392

جنگل های سُرخه حصار...

بسیار اتفاق می افتد که آدم برای انجام کاری از خیلی قبل تر برنامه ریزی می کند، ولی چه بسا پیش می آید که روز موعود همۀ برنامه ریزی ها نقش بر آب می شود و وقتی خاطرات خود را مرور می کنیم خاطراتی تلخی از آن در ذهنمان مرور می شود... و صد البته گاهی اوقات نیز بدون هیچ برنامه ریزیِ خاصی اتفاقاتی به یاد ماندنی رقم می خورد و خاطراتی بی نظیر در ذهن مان بر جای می ماند.... از آن جا که ما نیز از سایر  آدم ها مستثنی نیستیم!!! آخر همین هفته وقایعی از نوع دوم برایمان رقم خورد و به صورت کاملاً اتفاقی آخر هفتۀ بی نظیری بر ما گذشت... روز پنجشنبه طی همان هماهنگی های معروفِ مادرمان با خاله مهدیه قرار شد پنجشنبه شب مهمان خاله راضیۀ عزیزم باشیم تا ب...
9 شهريور 1392

برای مادران...

"نمی توانید به کودکی بیاموزید که از خود مواظبت کند، مگر آن که او را آزاد بگذارید تا برای مواظبت از خود بکوشد؛ ممکن است اشتباه کند، ولی دانایی او از میان همین اشتباهات سرچشمه می گیرد" اول همین هفته یکی از دوستانِ قدیمیِ مادرمان برای انجام یک کار اداری به تهران آمدند و یک روز منزل ما بودند... و بعد از چند ساعت بازی کردن با ما به مادرمان اعلام کردند که ما کودکی مستقل و باهوش هستیم... از آن جا که ما همان اندک کلماتی را هم که بلدیم، تا به تا بیان می کنیم و هر آن چه را که قبلاً به درستی اَدا می کردیم حالا برعکس تلفظ می کنیم، سوژۀ خندۀ خاص و عام شده ایم.... (مثلاً قبلا می گفتیم:"آش" حالا که مادرمان می گوید بگو &quo...
7 شهريور 1392

آسانسور یخچالی

چهار سال و اندی از زندگی مشترک بابا و مادرمان می گذرد... ولی هنوز هم چند طبقه از فریزمان پر می شود از ساخته های دست مادرجانمان... این جاست که به مادری از جنسِ مادرِ ما دقیقاً عنوانِ "مادرِ نمونه" اطلاق می شود!! روزی که موعد برگشت به منزلمان رسید، گرمای هوا غوغا می کرد و مامان جانمان یک یخچالِ عتیقه از پارکینگ بیرون آوردند و فریزیات مادرمان را به همراه چند قالب یخ داخلش جاسازی کردند تا در طول مسیر هزار کیلومتری سالم بمانند... بعد از رسیدن به منزل همه نگران بودند که حالا این یخچالِ خالی را کجای این خانۀ فسقلی جا بدهند؟! ما هم به زودی سوال جواب همه را دادیم و آن را تبدیل کردیم به آسانسوری برای رسیدن به مقاصد شوم خودمان... مدت هاست...
7 شهريور 1392