علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

....و پایان...

آخرین برگ جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ نیز ورق خورد و به لطف خدا دفترش بسته شد... و این هم چاپ عکس برندگان در مجلۀ شهرزاد... بعد از این که ما با اختلاف فقط سه رای با نفر سوم، به عنوان نفر چهارم در رده بندی قرار گرفتیم امروز بعد از خرید مجلۀ شهرزاد مشاهده کردیم که ما را به عنوان نفر پنجم معرفی کرده اند!!!!!!!!!!!!!!! تعجب نکنید.... اشتباه است پیش می آید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! امروز دایی محسن مان در حالی که دو عدد مجلۀ شهرزاد در دست داشتند به منزل آمدند و ما را با عکس چاپ شدۀ ما و امیر علی جان پسر خاله مان (برادر مصطفی) بسی هیجان زده نمودند... این دو مجله برای ما و برای امیر علی جانمان خریداری شده تا در آینده ببینیم و بسی به خود...
24 شهريور 1392

رضایت مندی؟؟!؟

حکایت ما حکایت همان ماری است که از پونه بدش می آید... و مُدام درِ خانه اش سبز می شود!!! هر چقدر که بی نظمی ها در اطرافمان کم بود(!!!!)، بی نظمیِ حاصل از شروع کلاس های دانشگاه هم به آن اضافه شد... نمی دانیم این ضربۀ نا به جا بر سر کدامین بینوا فرود آمده است که یک همچین فکرِ "....." به سرش خطور کرده و دستور داده که کلاس های دانشگاه باید از 16 شهریور شروع شود؟! جدای از مسائل مربوط به مسافرت های تابستانی و هوای گرم و سختیِ رفت و آمد، یک نکتۀ فنی وجود دارد... فکرش را بکنید زمانی که هنوز نتایج کنکور اعلام نشده و دانشجویان جدید الورود هنوز ثبت نام نکرده اند، کلاس ها شروع شده است... البته ما اصلاً نگران دانشجویان نیستیم... آخر ایشان د...
24 شهريور 1392

هر دم از این باغ بری می رسد...

امروز کاری کردیم که برای اولین بار در زندگیمان، آتش خشم مادرمان را بد جوری برافروختیم... باورت نمی شود کارد که چه عرض کنیم، حتی اگر ساطور هم می زدی حتی دریغ از یک قطره خون... همه اش هم تقصیر همین حوصلۀ مسخره مان است که همه اش سر می رود و عن قریب است که با این سر رفتن هایش، سر ما را نیز بر باد دهد.. همه چیز از آن جا شروع شد که امروز عصر خواب بر پلک های همۀ اعضای خانواده چیره شده بود الّا پلک های مبارک اینجانب.... بابایمان که صبح کلاس زبان داشتند و طبیعتاً محکوم بودند به بیداری در اول صبح، پس پُر واضح است که بعد از صرف نهار ایشان اولین کسی بودند که برای در امان ماندن از موجودی به نام "علیرضا" به اتاق پناه بردند. روی تخت دراز ک...
23 شهريور 1392

آسمان شب

شک ندارم به شدت حس کنجکاوی شما گل کرده و دلت می خواهد بدانی این خط ها چیست؟ کمی تفکر کن و حتـــــــــــــــــــــــــــــــماً برو به ادامۀ مطلب.... در ادامۀ نمایش هنرنمایی های خودمان، این بار به نمایش هنرهای مادرمان پرداخته ایم!!! سال 1380 بود که مادرمان با ارائۀ روش جدیدی برای اندازه گیری ضریب انبساط طولی، برای شرکت در گردهمایی دانش آموزی فیزیک ایران عازم یزد شد... در آن گردهمایی مادرمان با شخصی به نام اوشین زاکاریان آشنا شد که با عکاسی از آسمان شب هنری زیبا را به نمایش گذاشته بود... یک سال گذشت و مادرمان یک دوربین عکاسی آنالوگ زنیت خرید و تصمیم گرفت ایشان نیز به عکسبرداری از آسمان شب بپردازند... اس...
22 شهريور 1392

مصطفی خان

دیروز حدود ساعت ده بود که گوشی مادرمان زنگ خورد... مصطفی بود پسرخالۀ ده ساله مان. قم بود. با یک اردوی زیارتی از مشهد آمده بود به قم و میهمان حضرت معصومه بود. قرار بود بعد از ظهر کاروان عازم تهران شود. مصطفی تماس گرفته بود تا ما برویم و بعد از مدت ها ما را ببیند. ما هم کلی ذوق مرگ شدیم از این همه احساسی که مصطفی خان به خرج داده بود... مصطفی از وقتی حدود چهار سال داشت به مهد قرآن می رفت و روی قرائت کار می کرد، و از آنجا که روابط عمومی بالایی داشت به لطف خدا خیلی سریع پیشرفت کرد. از شش سالگی در جلسات دارالقرآن حرم امام رضا شرکت می کرد و با صوت زیبایش مورد تحسین همگان قرار می گرفت. خاله مان هم به مصطفی خان خیلی میدان می داد... م...
19 شهريور 1392

پنچرگیری لاستیک کامیون...

شما یک رانندۀ کامیون تصور کنید! تصور کردی؟ حالا تصور کن که این رانندۀ کامیون بسیار اهل تحقیق و بالا بردن سطح آگاهی خود می باشد... تصور کردی؟ حالا تصور کن این رانندۀ کامیون از طریق گوگل عنوان "پنچر گیری لاستیک کامیون" را search می کند و ای گوگل من به قربانت که هر کسی این عنوان را search کند مستقیم او را به وبلاگ ما هدایت می کنی!(البته خودمان هنوز امتحان نکرده ایم!!) حالا عکس العمل این رانندۀ کامیون را نیز تصور کن وقتی ببیند این جا وبلاگ یک کودک است!! زود قضاوت نکن... حالا ببین که ما چه روش مدرنی را برای پنچر گیری از کامیون به کار می بریم؟ به رسم ادب: "آقای رانندۀ کامیون سام علیک!! خوش آمدی به وبلاگ ما.... با ما ...
18 شهريور 1392

همکاری!!!

آقا مادرمان رکورد زیاد دارند... رکود نه رکورد!!! فرقش در یک "ر" ناقابل است... البته مادر ما رکود هم دارد منتها مبحث امروزمان در مورد رکورد است... به شما قول مردانه(!!!) می دهیم که روزی همین جا از رکود های مادرمان هم یک سناریو برایت بنویسیم تا کمی سوژۀ خنده ات شویم و در این گرانی بازار، دمی خوش باشی و بخندی! کما این که رکوردهای مادرمان هم دست کمی از رکودهای ایشان ندارد... و فی الحال مهم ترین رکورد ایشان در سال های زندگی در خوابگاه است... شک ندارم که در مقایسه با هر یک از همسالان، مادرمان رکورد دار زندگی خوابگاهی است... مگر این که یکی از شما بچۀ پرورشگاهی باشد که بتواند رکورد مادرمان را در این مورد بشکند!!! زندگی خوابگاهی را هم که...
17 شهريور 1392

وقتی علیرضا...

محض تنوع و گریز از پست های آپارتمان نشینی، گریزی می زنیم به روزهایی که در ولایت بودیم و خوش بودیم و طبیعت در دسترسمان... و این ما بودیم که طبیعت را از نزدیک لمس می کردیم.... 28/ 5 /92 وقتی علیرضا چُماق به دست می شود... و امــــــــــــــــــا وقتی علیرضا چوپان می شود... و وای بر گلۀ بینوا !!! بیا به ادامۀ مطلب و ببین چگونه کفشدوزکی میهمان دستان کوچک علیرضا خان می شود... به لطف مادرجانمان و با جمعی از دوستان،  روزی میهمان طبیعت زیبا بودیم... وقتی علیرضا زورش به علف های بینوا می رسد و زور بازوانش را با چماق روی آن ها می آزماید!!!! وقتی علیرضا صف مورچه ها را دنبال می کند... وقتی علیرضا کفشدوزکی ...
16 شهريور 1392

اندر احوالات یخچال میهمان...

در جریان هستی که بعد از بازگشتمان از ولایت یک یخچال دوست داشتنی میهمان خانۀ ما شده است... علی رغم احتیاطات مادرمان جهت جلوگیری از نابود شدن این یخچال به دست مبارک ما، ما باز هم قادر شدیم به آن دسترسی پیدا کنیم و کاربردهای جدیدی از آن را کشف نماییم... در مرحلۀ اول از زور بازوی خود کمک می گیریم و با ضربتی هر چه تمام تر بر یخچال مادر مُرده می کوبیم، در این مرحله از بقایای یک رخت آویز نیز که چند ماه پیش در نتیجۀ کنجکاوی اینجانب و غفلت مادرمان آن را مرحوم کرده و به رحمت خدا فرستادیم، کمک می گیریم و بسی احساس قدرت به ما دست می دهد... در مرحلۀ بعد، از حرکات دست و انگشتان خود کمک گرفته و حرکات موزون از خود ارائه می دهیم و به آواز خوانی...
15 شهريور 1392