علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

روز تعطیل خود را چگونه گذراندیم؟؟

جمعۀ هفته ای که گذشت، از معدود جمعه هایی بود که بابایمان خیالِ رفتن به کلاسِ زبان را نداشتند و در نتیجه توانستند بعد از مدت ها در نوبت خودشان به پروژه سر بزنند و دایی محسن مان از رفتن به پروژه معاف شدند... پس فرصتی برای دایی محسن مان پیش آمد تا بتوانند تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابند، منظورمان از لنگِ ظهر همان حوالیِ ساعت هشت است!!!! آخر می دانی ما خود ساعت شش صبح بیدار بودیم و آماده باش!!! و برای انسان سحرخیزی چون ما ساعت هشت لنگِ ظهر به حساب می آید... مادرمان هم که به خاطر بیدار باشِ ما محکوم بودند به بیداری... بابایمان صبحانه نخورده رفتند سرِ کار، و این مادرمان بودند در حال آماده کردنِ تمهیدات لازم جهت صبحانه ... و با یک لح...
21 مهر 1392

النظافةُ من الایمان...

ما و مادرمان نیمۀ دوم سال را خیلی دوست می داریم... اگر تصور می کنی به دلیل بازگشایی مدارس و دانشگاه و مهد رفتن مان است که به نیمۀ دوم سال علاقه داریم،  باید بگوییم که سخت در اشتباهی جانم! ما که دلایل خاص خودمان را داریم: نیمۀ دوم هوا خنک است و برای ما که آخرِ گرمایی بودن هستیم بسی خوشایند به علت این که ساعت شش بعد از ظهر دیگر خیلی شب است، خیابان گردی ممنوع بوده پس زمانی ست برای استراحت... از همه مهم تر این که چون ساعات کار بابا و دایی محسن مان به طولِ روز بستگی دارد در نیمۀ دوم که روزها کوتاه تر است، ما اوقات بیشتری را در معیت ایشان می گذرانیم... دلایل مادرمان نیز همین هاست + به علت طولانی بودن شب از وقت خود بی...
18 مهر 1392

وقتی مادرمان نو نوار می شود!!!

آقا جای شما خالی چند وقتی ست بدجوری به مادرمان خوش می گذرد... چند وقت پیش مادرمان در یک بعد از ظهر و به مناسبت گردش بردن اینجانب روانۀ بازار شدند و وقتی خانم نیکبخت برای خرید مقنعه اقدام کردند مادرمان نیز در یک اقدام جوگیرانه یک مقنعۀ کرم رنگ خریدند... بعد از آمدن به منزل مادرمان بسی اندیشیدند که حالا این مقنعه به چه دردی می خورد؟! پس محکوم شدند به بازار گردی و خریدن لباس های مناسب برای ست کردن با این مقنعۀ کرم رنگ.... هفتۀ قبل که برای بار دوم به رستوران های بام خورشید رفتیم مادرمان در یک نگاه، عاشق یک مانتوی زرشکی شدند و در عرض چند دقیقه آن را پسندیده و خریدند و به منزل آمدیم...(مادرمان بسی خوش خرید تشریف دارند!!!) بعد از...
17 مهر 1392

روز جهانی کودک...

سلام...سلام... امروز که دیگر روز خودمان است پس ما بیشتر از همیشه امر می کنیم و دیگران اجرا می کنند... آقا ما اعتراض داریم اساسی... پدر و مادرمان و مخصوصا مادرمان همۀ روزها از جمله روز زن و مرد و بانو و جنتلمن و در و دیوار و آجر را به حافظه می سپارند ولی علیرغم اطلاعیۀ نصب شده در مهد کودک، روز این کودک بینوایی را که همیشه در جلوی چشمانشان است و میهمان خانۀ دلشان، را به فراموشی می سپارند و وقتی مشاهده می کنند که دوستان با نظرات پر مهرشان در وبلاگمان به ما تبریک گفته اند تازه یادشان می آید که کودکی هم وجود داشته و امروز روز جهانی کودکشان بوده!!! و اما حالا اعتراضمان شدید تر است، چون قصد دارند ما را به مناسبت روز جهانی کودک دَد...
16 مهر 1392

بُرج ماشینی...

روزی در همین حوالی برای خودت نقشه هایی می ریزی و طرح هایی ارائه می دهی برای فردا روزت.... با وسواسِ فراوان هر چیز را در جای خودش می گذاری و شک نداری که نقشه ات بی نظیر است... راه خود را میگیری و می روی و می آیی و برای هیچکس مزاحمتی نداری... ولی درست همان وقت که تو در کمالِ مراحمت زندگیت را می کنی یک مخلِّ آرامش پیدایش می شود و بد جور روی اعصابت رژه می رود... و به درستی که به این همه دقت و نظمی که ارائه کرده ای لگد پرانی می کند... درست مثلِ وقتی که در نهایتِ احتیاط رانندگی می کنی و یک بی احتیاطِ خود خواه با تو تصادف می کند و همۀ نظمت را به هم می ریزد... باز هم تلاش... و باز هم تلاش از شما و بی نظمی از سایرین... اصلا م...
15 مهر 1392

رفیق گرمابه و گلستان!!

اردیبهشت ماه همین امسال بود...همان روزهایی که دایی محسنمان پس از اتمام پروژۀ مشهد برای همکاری با بابایمان به تهران آمدند و با ما هم خانه شدند...  از همان ابتدا ما ایشان را خیلی دوست می داشتیم... چون ایشان همیشه ما را دَدَرررر می بردند و برایمان بستنی می خریدند!!! خودتت خوب می دانی که ما بستنی را خیلی دوست می داریم!! هر روز بعد از این که دایی محسن و بابایمان زنگ در را می زدند سریع می رفتیم جلوی در و با قدرتی هر چه تمام تر خود را لوس نموده و برای آن دو ابراز احساسات می کردیم و نهایت ذوق خود را نشان می دادیم... تا اینــــــــــــــــکه... مدتی گذشت... چند هفته ای می شود که درست بعد از این که زنگِ در به صدا در می آید و ما ...
13 مهر 1392

مهد کودک

سی اُم شهریور اولین روزی بود که مادرمان از صبح زود ما را به مهد سپردند و رفتند پیِ کارشان... وقت ورودمان به مهد خاطره جانمان، مربی سالِ قبل، ما را از مادرمان تحویل گرفتند و ما در کمالِ خرسندی با مادر و پدرمان خداحافظی کردیم و به مهد وارد شدیم...پدر و مادرمان هم که انتظار یک همچین رفتاری را از ما نداشتند و خود را برای سر دادنِ هر گونه نالۀ جانسوزمان از قبل آماده کرده بودند، شادمان از این که ما مهد را با خانۀ خاله اشتباه گرفته ایم رفتند پیِ کار و زندگیشان... و اما این ما بودیم که دقایقی بعد از رفتن مادرمان تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده است... و این جا بود که دو دستی به خاطره جانمان چسبیده بودیم و به هیچ عنوان پایین نمی آمدیم و بغل اَح...
12 مهر 1392

اندر حکایت سفر...

سفر آخرمان به مشهد، اولین سفری بود که ما و مادرمان در نبودِ بابایمان مسافرت کردیم... قبلترها حتی وقتی مادرمان به سفر کاری می رفتند، بابایمان نیز با ایشان همراه می شدند و علاوه بر مأموریتِ کاری، یک سفر تفریحی نیز رقم می خورد ... و امــــــــــا سفر هفتۀ گذشتۀ ما و مادرمان عجب سفری بود... و عجــــــــــب سخت گذشت این سفر بی همسر و بی بابا... راستش از زمین و زمان خوردیم تا همیشه یادمان بماند که بی بابا به سفر نرویم!! این خوردن ها در دو دسته قرار می گیرند:   حمل و نقل عمومی!!! برای مسیر رفت دقیقا صبحِ همان روز بلیط هواپیما گرفتیم و به علت دیر بلیط گرفتن حق انتخاب نداشتیم... از بد روزگار بلیط ما خورد به تور...
11 مهر 1392