علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

گل پسر... قند عسل...

می دانی آقا، روفرشی چیز خوبی ست وقتی یک خانه باشد و یک نی نی باشد که دلش بخواهد خود مختار غذا بخورد و یک مادر باشد که دلش استقلالِ کودکش را می خواهد حتی در امور کوچکی مانند غذا خوردن... و اگر این کودک را از جمع بالا حذف کنیم، رو فرشی زیبا نیست از آن جهت که وقتی این همه هزینه می کنیم و فرش می خریم حق داریم نقش و نگار زیبایش را ببینیم و از نشستن بر روی این نقش و نگار زیبا لذت ببریم... روز اولی که مادرمان پا به منزل مشترک خود نهادند، علیرغم تاکید دیگران بر قرار دادنِ روفرشی بر روی فرش های منزل، مقاومت عظیمی از خود نشان دادند و تا همین چند روزِ قبل روفرشی های مادرمان در کمد دیواری قرار داشت...آخر می دانی مادرمان بسیار اصرار داشتند که ...
2 آذر 1392

جامانده از سفر....

.... و گام های استوار شیر مردی در دامان طبیعت مادرمان در اثر کم کاری مقداری از عکس های خاطره انگیزمان از سفر به ولایت را از خاطرات وبلاگی مان جا انداخته اند... علیرضا خان+ مینا دختر عمه مان+ مهلا جانمان، نوۀ عموی بابایمان مکان:منزل عمه جانمان، شب قبل از برگشت به تهران مسیر مشهد به تهران، پارک جنگلی میامی، ایستگاه نهاری و طبیعت بکر جنگلی با گونه های گیاهیِ خاص مانند گز و سنجد که بدجوری توجه آویناجانمان را به خود جلب کرده بود... دایی محسن مان به دنبال کشف طبیعت و ما به دنبالِ دایی محسن مان... و این هم یک درخت سنجد که آویناجانمان را مجذوب خود نموده بود و ایشان در تمام مدتی که دیگران نه...
1 آذر 1392

تهران گردی...

دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر... صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد... مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم ...
30 آبان 1392

اولین سالگرد وبلاگمان...

دقیقاً دو سال پیش در یک همچین ماهی مادرمان عازم منزل خاله مهدیه شد و از آن جا که از دیدن وبلاگ آوینا جان به شدت به وجد آمده بودند در یک اقدام جوگیرانه برایمان یک وبلاگ به ثبت رساندند... به ثبت رساندن وبلاگ همانا و رها کردنِ آن همانا... و دقیقاً یک سالِ تمام وبلاگِ ثبت شدۀ علیرضای بینوا خاک خورد تا این که سال گذشته دقیقاً در 28 آبان 1391 مادرمان همزمان چند پست در وبلاگمان به ثبت رساندند و تا 29 آذر یعنی یک ماه بعد سری به وبلاگمان نزدند!!!! اوایل مادرمان ماهیانه مطلب می گذاشتند تا این که خواننده های باحالی به وبلاگمان سر زدند و تحت تأثیر نظرات پرمهرشان مادرمان را سرِ ذوق آوردند و نمونۀ بارز این خوانندگان خاله فهیمه مادر امین جانمان بو...
28 آبان 1392

زعفران، طلای سرخ

عصر روز عاشورا بعد از عزاداری عظیمی که از خود نشان دادیم خیلی خسته شده بودیم و بلافاصله پس از بازگشت به منزل به خواب ناز رفتیم و فرصتی برای بابایمان نیز پیش آمد تا بعد از دوی ماراتونی که به دنبالِ ما داشتند، در جوارِ ما اندکی بیاسایند... از آن جا که این روزها خراسان رضوی و جنوبی در تب و تاب برداشت طلای سرخ به سر می بَرَد باباجانمان نیز از این قاعده مستثنی نبوده و دو هفته ای می شود در حالِ برداشت زعفران هستند... و از آن جا که فصل برداشت زعفران فصلیست پر کار، دایی محسن مان یک هفته قبل از ما عازم ولایت شدند تا در حمل و نقل کارگر و گل های زعفران جمع شده و انتقال جهت پاک کردنِ آن ها به باباجانمان کمک کنند... روز تاسوعا و عاشورا ک...
27 آبان 1392

سفرنامۀ علیرضا خان...

روز سه شنبه صبحِ عَلَی الطلوع به همراه آویناجانمان عازم ولایت شدیم... در طول سفر بسیار به ما خوش گذشت و بر خلاف همیشه که تنها این مسیرِ ده ساعته را با خستگی فراوان طی می کردیم این بار در معیت دوستانِ خوب سفر برایمان خیلی کوتاه شد... ابتدا به ولایت مادرِ آوینا جان رفتیم و از آن جا که بسیار مورد لطف خانوادۀ پدری واقع شدیم آقاجانمان به همراه خانم والده برای رساندنِ ما به ولایت آمدند دنبالمان... بعد از رسیدن به ولایت سرحال و شادان بودیم نیست که در طول مسیر حسابی خوابیده بودیم!! البته ما و آوینا جانمان خوابیده بودیم و سایرین بیدار بودند و مراقب.... روز تاسوعا را در خانۀ پدریِ بابایمان گذراندیم... قبل از ظهر با بابا و آقا جان سری ...
26 آبان 1392

اندر حکایت شال و کلاه...

سال گذشته مادرمان برایمان یک شال و کلاه خریداری نمودند و از آن جا که به مثالِ همۀ مادران روی رشد دور سرمان زیادی حساب باز کرده بودند این روزها آن قَدَر کلاه گشادی بر سرمان می رود که تا خرخره مان پایین می آید و آب هم از آب تکان نمی خورَد جالب این جاست که با وجود آن همه مقاومتی که زمستان سال قبل در مقابل پوشیدن شال و کلاه از خود نشان می دادیم، امسال دقیقاً پوزیشن متفاوتی اتخاذ کرده و در همه حال و در موقعیت های مختلف و حتی در منزل شال و کلاه بر سر هستیم و هم اکنون شمشیر به دست در حال تماشا کردن تلویزیون هستیم... و این که چگونه با این کلاهی که جلوی چشمانمان را گرفته است قادریم تلویزیون را ببینیم سوالی ست که پاسخ آن را در ادامۀ مطلب می...
20 آبان 1392

ما و رفیق شفیق و محبوب ترین "تُ"...

اینک که رفیق شفیقمان نیز به جمع مان اضافه شده اند بر آن شدیم که یک بار دیگر "اُخ" بازی های دوران طفولیت خود را با ایشان نیز تجربه کنیم... "اُخ" بازی، نوعی بازی ست از اختراعات خودمان که سراسر شادی و هیجان است و جالب ست بدانی که هیجان این بازی بیشتر از آن که شامل حال شخص بازی کننده باشد، شامل حال اهالیِ منزل است!!! و این ست حال و روز ایشان پس از هر بار نظاره کردنِ اینجانب : البته از مادرمان فاکتور بگیرید، زیرا علاقۀ ایشان به دوربین و عکسبرداری از شازده پسر (!!!) خیلی فراتر از ترسی است که در نتیجۀ سقوط این جانب از کامیون بر ایشان چیره می شود ولی بابای بینوایمان دقیقاً چیزی بیشتر از نصف عمرشان را در راه "اُخ" بازی اینجانب بر باد دا...
18 آبان 1392

علی اصغر، شیرخوار حسینی

صدای لالایی می‌آد      گوشه کنار شهرمون       شیرخواراتونو بیارین           آی مادرای مهربون آغوشتون و آسمون       گهواره غم نکنه             از خورشید گهواره‌ها         سایه‌شون و کم نکنه اما تو یه شهر دیگه      مادری پر پر می‌زنه              دور بچه‌ اش‌ آخه             اجل داره پر می‌زنه اگر قطره آب نیاد    &nbs...
17 آبان 1392