علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

کارگرانِ باباجان...

عاقا روزهای اقامت در ولایت برای ما بسیار هیجان انگیز بود به دلیل همین هیجانات یک جا نشستن برایمان بسیار سخت بود... در منزل خانوادۀ پدری ما اُرد می دادیم که آقا جانمان مینا دختر عمه مان را که کلاس اولی می باشد را از منزلشان بیاوردند تا با ما بازی کند و از این که مینا جان را مُسَخّر نموده و ایشان را حسابی از درس و مشق می انداختیم بسی بر خود می بالیدیم هر کلامی که از زبانِ مینا جان جاری می شد بلافاصله از زبان ما تراوش می شد و در معیت ایشان ما حسابی از هنرهای خود در سخنوری رونمایی کردیم و امــــــــــــا شبِ اولی که در منزل باباجانمان (بابای مادرمان) بودیم فقط دایی علی و مادرجان و باباجان موجود بودند و ما به دلیل داشتن روانشناسی ...
21 دی 1392

خوشا شیراز...

خیلی از برگزار کنندگانِ کنفرانس ها خوشمان می آید... اگر فکر می کنی علاقۀ ما به کنفرانس ها به علت بارِ علمی آن است سخت در اشتباهی! ما از آن جهت به شرکت در یک کنفرانس علاقه مندیم که باعث می شود انسان به یک ایران گردیِ اجباری برود... انجمن فیزیک ایران هر سال در شهریور ماه، کنفرانس فیزیک ایران را برگزار می کند و این کنفرانس هر سال در یکی از شهرهای ایران برگزار می شود... سال 80 مادرمان با ارائۀ یک طرح ابتکاری در کنفرانس دانش آموزی فیزیک ایران شرکت نمودند که در شهر یزد برگزار می شد...و شهریورماه میهمانِ یزدی های میهمان نواز بودند... سال 83 مادرمان با ارائۀ یک مقاله در کنفرانس فیزیک ایران میهمانِ دانشگاه صنعت آب و برق تهران شدند....
18 دی 1392

جـــــــــــــاده...

بابایمان همیشه ادعا می کند که به شدت قابلیت تبدیل شدن به یک عدد رانندۀ جاده را دارد... البته شواهد نشان می دهد که ادعای بابایمان پُر بیراه هم نیست! یکی از عموهای بابایمان+ پسرهایشان همگی رانندۀ ماشین های سنگین هستند و در زمینۀ تعمیرات این ماشین ها حرفه ای عمل می کنند... بابای ما نیز مدتی بود که در شهرهای اطراف پروژه داشتند و تمام وقت خود را در جاده می گذراندند... البته یک سالی می شود ایشان دست از سرِ پروژه های جاده ای برداشته اند و به زندگیِ آرام برگشته اند و صرفاً در زمینۀ ساختمان فعالیت می کنند آن هم ساختمان های تهرانی، و شکر خدا از رانندۀ جاده بودن معافیت یافته اند... شواهد نشان می دهد علاقه به کامیون در خونِ نوادگانِ پسرِ...
17 دی 1392

حرم تا حرم...

بزرگ ترها نعمت اند و مایۀ برکت و رحمت... ***** سال هاست تمام تلاش مادرمان این است که تا جایی که بتواند سالروز شهادت و تولد امام رضا  و یا روزهای حوالیِ آن را در مشهد بگذراند و از نزدیک عرض ادب کند...از آن جا که از دیارِ پدری و مادریِ ما تا مشهد سه ساعتی فاصله هست، روزی که از تهران به قصد ولایت خارج شدیم مادرمان از بابایمان خواستند که ما را به مشهد نیز ببرد تا ضمن دید و بازدید با خاله جانمان به زیارت نیز برویم البته بابایمان هیچ قولی مبنی بر بردنِ ما به مشهد ندادند چون دلشان نمی خواست  قولی بدهند که ممکن بود نتوانند آن را عملی کنند...و این گونه شد که مادرمان از لحظۀ خروج از منزل با دو تا پا و در معیت کفش هایشان...
16 دی 1392

یلدای 92 (2)

سلام به یاران و دوستانِ همیشگی و بامرام و بامعرفتِ خودمان ما به لطف خدا پس از یک سفرِ ده روزه، دیروز صبحِ زود عازمِ تهران شدیم و مسافرتِ پرماجرا و پیش بینی نشدۀ خود را به پایان رساندیم... نکتۀ مهم در این جاست که از آن جا که جدایی از یک هم بازیِ پرحوصلۀ مهربان برایمان خیلی سخت بود ، مادرجانمان (مادرِ مادرمان ) را با خود همراه آورده ایم تا این روزها عزیزترین میمانِ روزگار، گرم کنندۀ محفلِ خانواده مان باشند امروز نیز صبح زود در معیت ایشان برای زیارت حضرت معصومه عازمِ قم شدیم که به زودی از پستِ رفتن به قم و ماجراهایش رونمایی خواهیم کرد و حالا این شما و این سلسله خاطراتِ اینجانب در ولایت و امــــــــــا خاطرات با یلدای 92 د...
13 دی 1392

یلدا 92 (1)

یلدای 92 در جوار دوستان برای ما بسیار خاطره انگیز شد... علی رغم این که خاله مهدیه سعی داشتند بدونِ رفتن به منزل و مستقیم از محل کارشان راهیِ منزل ما شوند ولی به خاطر ترافیکِ یلدایی حدود ساعت 8:30 رسیدند و برای اولین بار در تاریخ به علت تأخیر میهمانان مادرمان موفق شدند تقریباً تمامِ کارهایشان را انجام دهند. آخر می دانی مادرمان کلاً در خانه داری و مهمان داری آخرِ اعتمادِ به نَفَس و آرامش هستند و دقیقاً در دقیقۀ 90 امورِ خانه داری ایشان رو به راه می شود و اگر تصور می کنی یلدای مادرمان فقط و فقط با تلاش خودشان رو به راه شد سخت در اشتباهی! آخر این ما بودیم که در چیدمان میوه ها کمکِ عظیمی به ایشان کردیم و این نیز سند کمک کردنِ ماست به ...
5 دی 1392

به سوی شرق

سلام به دوستان عزیزتر از جانمان به دنبالِ اتمامِ ترم و متعاقباً پایان کلاس های مادرمان و به لطف پروردگار فردا صبح عازم ولایت هستیم. بعد از رسیدن و اسکان در ولایت، پست مربوط به شب یلدا روی نت خواهد رفت و ما میزبان شما دوست عزیزمان هستیم فرا رسیدنِ اربعین حسینی را تسلیت عرض می نماییم و از تک تک شما دوستان التماس دعا داریم. علی رغمِ خط و نشان کشیدن های بابایمان مبنی بر نبردنِ ما و مادرمان به مشهد باز هم اگر توفیق نصیب شد و خداوند قبول کرد نائب الزیاره همۀ دوستان هستیم فقط شما دعا کنید فرصتی پیش آید و بابایمان ما را به مشهد ببرد چون دلمان خیلی تنگ شده است بسیار دلمان برایتان تنگ می شود... به امید دیدارِ مجازی شما دوستان ...
1 دی 1392

هندوانۀ شب یلدا

آخرِ هفتۀ گذشته بود که خاله مهدیه حسابی به زحمت افتادند و ما را برای شام دعوت کردند منزلشان... ما که می دانیم بس که آوینا خانم دلش برای ما تنگ شده بود و بهانۀ ما را می گرفت خاله مهدیه ما را دعوت کردند و گرنه خاله مهدیه که دلش برای مادرمان تنگ نشده بود! تازه عمویمان نیز دلش برای بابا و دایی محسن مان تنگ نشده بود! البته ما نیز بسی در فراق آوینا جانمان شکسته دل بودیم ، حالا فهمیدی ما و آوینا جانمان چه انسان های مهمی هستیم از آن جهت که بزرگترهایمان تا این حد به خواسته ها و دلتنگی های ما اهمیت می دهند هنگام برگشت ساعت نزدیک دوازده شب بود و بابایمان به هوای خلوت بودنِ شهر، بی خیالِ عبور از بزرگراه ها شدند و از خیابان های فرعیِ طی طریق ...
30 آذر 1392

نارنجک خامه ای...

همه چیز از وقتی شروع شد که مادرمان با یک عدد وبلاگ آشنا شد که دستور پختِ چند مدل کیک و شیرینی با جزئیات تمام در آن به ثبت رسیده بود... و از آن روز به بعد به طور مرتب وارداتِ بابایمان به منزل شامل این مقوله ها بود: آرد، شکر، نارگیل، خلال پسته و بادام، شکلات تخت، خامه، و ملزومات تزئیناتِ روی کیک و از آن جا که آردِ خریداری شده توسط بابایمان به سرعت تمام می شود مادرمان خودشان اقدام به خرید نموده و امروز به اتفاقِ اینجانب عازم شیرینی فروشیِ سرِ کوچه مان شدند تا 5 کیلو آرد سفید خریداری نمایند که حریف خمیر پیراشکی و خمیر پیتزا و کیک و شیرینی های مادرمان شود مادرمان قبل از رفتنِ اینجانب به شیرینی فروشی کمی نگران بودند آخر ایشان ادب ...
28 آذر 1392