علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اهمیت تبلیغات!!!

یک سال پیش مادرمان در شبکۀ ifilm تبلیغات مربوط به یک بستۀ آموزشی با عنوان "تراشه های الماس" مناسب برای کودکان یک تا شش سال را دیدند و در آبان ماه سالِ گذشته اقدام به خرید این بسته نمودند... آن زمان ما به فلش کارت های تراشه های الماس علاقۀ زیادی نشان ندادیم و فقط فیلم های زبان اصلی آن برایمان جالب بود... چنان پای تلویزیون میخکوب می شدیم که اگر دنیا را آب می بُرد ما را تراشه های الماس می بُرد.... در واقع در این سی دی ها تعدادی نی نی موجود بود که به حالت شعر و با موزیک جالب توجه ما، احوالپرسی را به ما آموزش می داد... البته ما هنوز حرف زدن بلد نبودیم و فقط از حرکات آن نی نی ها الگوبرداری می کردیم... طوری که از حرکاتشان آموخته بودیم که چطور ...
16 آبان 1392

خواب با اعمال شاقه....

ساعت 11 شب بود و مادرمان در اقدام برای خاموش کردن لپ تاب در حال بستن صفحات باز شده بودند که ناگهان در یکی از صفحات متوجه حضور یک فرصت استثنائی خوب در زمینۀ کاری خود شدند.... و از آن جا که فقط تا فردا روز فرصت باقی مانده بود علی رغم خواب فراوانی که بر پلک هایشان چیره شده بود، فرصت را غنیمت شمرده و اقدام به اپلای کردند. ما نیز شیشه شیرمان را تحویل گرفته بودیم و در معیت بابای خوابمان مشغول خوردن بودیم... ولی بعد از خوردن شیشه شیر بر خلاف همیشه خوابمان نبرد و تصمیم به رژه رفتن در منزل گرفتیم و از آن جا که باز مداد به دست از مادرمان تقاضای کشیدنِ "تُ" داشتیم ایشان ضمن روشن نمودنِ تلویزیون فرصت را غنیمت شمرده ما را جلوی آن میخکوب کردند...
15 آبان 1392

بوی محرم...

روزهای زیبای پاییزیِ ما و مادرمان می گذرد... شنبه ها ساعت ده، یکشنبه ها ساعت دوازده و نیم و سه شنبه ها ساعت یازده از منزل خارج می شویم و با کالسکه پس از یک ربع راهپیمایی به مهد می رسیم...البته به استثنای روزهایی که هوا قاطی باشد و پیاده روی ممنوع در مسیرمان از یک پارک می گذریم... از دیدنِ زیبایی های پاییز، تعویض آب و هوا و کوتاه کردنِ مسیر که بگذریم یک عامل اساسی وجود دارد که ما را به طی طریق کردن از این پارک تشویق می کند و آن هم حضور مردانِ دیروز و پدر بزرگ های امروز ست...باز نشسته هایی که دیروز را برای ما به کار مشغول شدند و امروزست ساعات استراحت شان که آن را در پارک می گذرانند... و ما از دیدن شان بسی احساس های خوشایند داریم... و...
14 آبان 1392

دفتر نقاشی خانوادگی....

چندیست که عبارتی مرتب بر زبانمان جاری می شود و آن چیزی نیست جز عبارت مقدس و پرمحتوای :" این چیست؟" ما مرتب به اشیا اطراف اشاره می کردیم و این عبارت را بر زبان جاری می کردیم ولی افسوس که با جماعتی عجیـــــــب بی استعداد روبرو بودیم و کسی نمی فهمید ما چه می گوییم... تا این که دایی محسنمان از خود هنر عظیمی ساطع کرده و متوجه شدند که ما می گوییم:"این چیست؟" .... و حالا با یک سلسله سوالات ممتد به سراغ شما میهمان همیشگی خانۀ مجازی خود آمده ایم و از شما می پرسیم:" این چیست؟؟؟؟" بــــــــــــــله درست حدس زدی این بالفعل یک سررسید بود با کلی برگ سفید و متعلق به شرکت بیمۀ افتصاد نوین و بالقوه می توانست یک دفتر نقاشی باشد وقتی علیرضا ب...
13 آبان 1392

کوزِت منزلِ ما...

خوانندگان عزیز به خبری بی نظیر که دقایقی پیش به دستمان رسید توجه فرمایید:" دقایقی پیش علیرضا نوری، چهرۀ جدیدی از خود به نمایش گذاشت که بسیار دیدنی ست... علیرضا خان همان پسرکی که زمین و زمان را به هم می ریزد و شیطنت هایش تمامی ندارد برای اولین بار در زندگی خود چهرۀ مظلومی از خود به نمایش گذاشت که این مظلوم نمایی با سرعت نور توسط مادرشان شکار و ضمن ثبت در وبلاگ به زمین و زمان اطلاع رسانی شد تا همگان بدانند که چه گل پسری هستیم ما" جانِ مادرت زود قضاوت نکن اول ببین و بعد قضاوت کن: ایناهاش.... به مشروح این خبر توجه فرمایید:" در تصویر فوق علیرضا خان مقداری شیرین گندمک را که مادرشان به ایشان داده اند صرفاً برای خوردن!!!!، نقش بر زمین نمود...
13 آبان 1392

وبلاگ خوشمزه...

چند وقتی ست گذار مادرمان به یک وبلاگ خوشمزه اُفتاده است و دیدنِ کیک های خوشمزه و دستورات دقیق آشپزی همانا و جوگیر شدنِ مادرمان همانا و آااااااااای ما سه تا مرد بخور بخور داریم و حال می کنیم از آن جا که ما از تک خوری متنفریم تصمیم گرفتیم ضمن آپلود کردنِ این عکس شما را به هوس انداخته و راهیِ مطبخ کنیم. همان کاری که خاله مریم مادرِ آرمینا جانمان با مادرمان کردند... .... و ایشان که در تمام عمر خود انگشت شمار کیک پخته بودند آن هم به طرزی افتضاح، این بار موفقیت عظیمی کسب نمودند و ما ، دایی محسن و بابایمان البته این فقط یک نمونه از این خوشمزه هاست با عنوان کیک شربتی. نمونه های مختلف را در وبلاگ خاله سولماز ببین. البته کیک ماد...
11 آبان 1392

اندر حکایت تولد بابایمان!

هفتۀ گذشته و در جریان رفتن به لتیان مادرمان موضوع مهمی (!!!) را به دایی محسن مان یاد آوری کردند و آن تولد بابایمان بود که هشتم آبان است... مادرمان شک نداشتند که بابایمان اصلاً حواسشان به تاریخ تولد خود نیست، آخر می دانی بابای ما امورات بسیار مهمی حتی مثل تولد مادرمان را نیز گاهی فراموش می کنند و ایشان علی رغم پرداخت جریمه های سنگینِ بعد از فراموشی، هنوز درس عبرت فرا نگرفته اند بی حواسی پدرمان در به یاد داشتن تاریخ تولد فرصت مناسبی بود تا مادرمان برای اولین بار در زندگی خود دست به یک کار غافلگیرانه بزنند و از همین لوس بازی ها ایشان برنامه ریزی کردند تا پس از به پایان رساندن کارهای پروژه و ارسال آن پنجشنبه شب خاله مهدیه را دعو...
10 آبان 1392

عـــــــــــــــاقای رارنده!!!

به راستی دلیل این گریۀ جانسوز چیست؟! چه کسی پاسخگوی گریۀ این کودک است؟! چرا کسی به نیازهای ما توجهی نمی کند؟؟؟!!!!! آاااااااااااااااااااااااااااااااااااای ایــــــــــــــــــــــها الناس..... عاقا کسی عایـــــــــــــــا صدای ما را می شنود؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! بیا ادامۀ مطلب و راه حل های خود را پیشنهاد کن... همه اش عموهای فیتیله بر کامیون خود سوار می شوند و جلو می نشینند و ما باید عقب کامیون خود سوار شویم آیا این انصاف است که ما کامیون داشته باشیم ولی حتی یک بار نیز جلوی آن ننشینیم؟!؟! همه می دانید که این حق مسلم ماست که از صندلی های جلوی کامیون خود استفادۀ بهینه داشته باشیم ولی اصولاً یک مشکل عمده وجود دارد... می دا...
9 آبان 1392

دیروز تولد بابای ما بود!

دیروز تولد بابای ما بود و ما امشب در صدد برگزاری یک مراسم شادی آفرین نفس گیر هستیم این پست در حال بارگزاری ست و به زودی تکمیل خواهد شد... بابای خوبم از شما تشکر می نماییم که: برایمان چیپس و پفک و شکلات و هر آن چه که مادرمان از ما دریغ می نماید، می خری نیمه شب که صدای گریه مان طنین انداز می شود شیشۀ شیر به دست بر بالای سرمان حاضر میشوی، تازه داخلش هم برایمان آنقدر عسل می ریزی که به جای شیر عسل می شود عسل شیر... وقتی زور می گوییم و هیچ کس به ما اهمیتی نمی دهد و حتی نگاهمان هم نمی کنند تا مگر بی خیال زورگویی شویم شما طاقت نمی آوری و ما را بغل می کنی و لوس می نمایی و به خواستۀ شوممان می رسانی وقتی کُتَت را می آوریم و...
9 آبان 1392