آخرین دفتر....
خیلی شب بود... هنوز اذان صبح نشده بود... مردم همه خواب بودند... ما هم خواب بودیم... اما در منزل آقا همه بیدار بودند و مشغول ذکر و دعا و ثنای پروردگار... در تمامِ روزهایی که ما در مشهد به سر می بردیم به وقتِ قدم زدن در خانه اش، مادرمان شروع می کردند به صحبت کردن از فتح الفتوحاتی که سال های قبل در حرم داشته اند و بدجوری روی اعصابمان راه می رفتند و حرص ما را در می آوردند!!! منظورمان از سال های قبل سال هایی است که ما در عالم وجود نبوده ایم... و این گونه بود که مُدام صحبتِ مادرمان این بود که چگونه سال های گذشته در عرض چند دقیقه در تمام صحن ها قدم می زدند و سلام می دادند و زیارتنامه می خواندند و ... ... و در نهایت کلاً...