علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آخرین دفتر....

خیلی شب بود... هنوز اذان صبح نشده بود... مردم همه خواب بودند... ما هم خواب بودیم... اما در منزل آقا همه بیدار بودند و مشغول ذکر و دعا و ثنای پروردگار... در تمامِ روزهایی که ما در مشهد به سر می بردیم به وقتِ قدم زدن در خانه اش، مادرمان شروع می کردند به صحبت کردن از فتح الفتوحاتی که سال های قبل در حرم داشته اند و بدجوری روی اعصابمان راه می رفتند و حرص ما را در می آوردند!!! منظورمان از سال های قبل سال هایی است که ما در عالم وجود نبوده ایم... و این گونه بود که مُدام صحبتِ مادرمان این بود که چگونه سال های گذشته در عرض چند دقیقه در تمام صحن ها قدم می زدند و سلام می دادند و زیارتنامه می خواندند و ... ... و در نهایت کلاً...
10 مهر 1392

دفتر دوم...

روز دوم اقامت در مشهد بعد از صبحانه عازم حرم شدیم... واااااااااااای نمی دانید چه عوامل سرگرم کنندۀ فراوانی در مشهد موجود بود، اصلاً می دانی در جوار آقایمان امام رضا همه اش نعمت و فراوانی است... چیزهایی که ما تا به حال اصلا تجربه نکرده بودیم...عمراً بتوانی حدس بزنی چه چیزی بیشتر از همه شگفت انگیز بود و ما را دچار ذوق زدگیِ مفرط کرده بود؟!!؟ اگر فکر می کنی منظورمان حرم و آینه کاری ها و جلوه های ویژۀ آن است درست فکر می کنی ولی الان آن چه ذوق ما را بر انگیخته چیزی نیست جز اتوبوس های شرکت واحد!!!! ما هم که عشقِ اتوبوس و اتوبوس ندیده!!! آخر ما تا به حال سوار اتوبوس نشده بودیم... نمی دانید چقدر سوار شدن به اتوبوس حال می دهد... تا به...
7 مهر 1392

اولین دفتر...

به راستی که عشق به تو، بزرگ ترین آرامش های دنیاست... یکشنبه شب بعد از مواجه شدن با دو ساعت و نیم تاخیرِ ناقابل و دردسرهای متحمل شده توسط هواپیمایی ایران ایر تور بالاخره پریدیم... ( نامش را از این بابت رنگی نوشته ایم که یادمان بماند بعد از تکمیل سفرنامه مان پستی را به تقدیر و تشکر از ایشان اختصاص دهیم تا حسابی از خجالتِ این همه خدمات ارزنده شان در آییم!!!!!) بعد از رسیدن به مشهد عازم منزل خاله جانمان شدیم. البته با وجود این که ما با خود عهد بسته بودیم که در این سفر در نقش یک مرد تمام عیار نقش آفرینی کرده و از مادر و خاله نسرین مان محافظت کنیم ولی خُب جلوی خوابمان را که نمی توانستیم بگیریم! آخر از آنجا که ما نیز آدمیزاد هست...
6 مهر 1392

خبر تازه چه داریم؟!؟!

سلام به دوستان خبر.... خبر... خبر اول این که دیروز و امروز را میهمان مهد بوده ایم و تازه به منزل بر گشته ایم... و دومین خبر: ساعت 7 از منزل حرکت خواهیم کرد، زیرا بالاخره امام رضا ما را نیز طلبید نکات مهمی که وجود داشت این بود که ار آن جا که ما در حرم حضرت معصومه، معصومانه خوابیدیم از طرف ایشان سفارش شدیم به برادرشان امام هشتم، و این گونه شد که ما نیز طلبیده شدیم... بعد از این که بر خلاف سال های قبل، امسال توفیق حاصل نشد که بتوانیم روز میلادش را درکنار حرم مطهرش جشن بگیریم، مادرمان بسی دچار یأس فلسفی شدند... دیروز به صورت کاملا اتفاقی مادرمان بعد از شنیدن مکالمۀ دو نفر از همکاران با یکدیگر متوجه شدند که ارگانی ...
1 مهر 1392

تولد آوینا جانمان...

درست سی روزِ دقیق از ما کوچکتر است... دختر با محبتی ست و همه اش اصرار دارد در کارها با دیگران مشارکت کند... خیلی باهوش است و همیشه اصرار به استقلال طلبی دارد.... ما هم جدیداً با ایشان رابطۀ مستحکم تری برقرار نموده ایم و از بودن با ایشان خرسندیم... پدر و مادرشان را هم خیلی دوست می داریم... آقا خواستگاری نمی خواهیم برویم؟! داریم آوینا جانمان را توصیف می کنیم... پنج شنبه بعد از بازگشت از قم میهمان خاله مهدیۀ عزیزمان بودیم برای تولد آوینا جانمان... از آن جا که ما به شدت معتقد هستیم به دوستی از راه دور(!!!!) حاضر نیستیم برای انداختن عکس کنار آوینا جانمان بشینیم به همین دلیل در معیت دایی محسن مهربانمان همنشین آ...
31 شهريور 1392

شهر قم

این تیتر یاد آورِ کتاب اجتماعی دبستان است... وقتی خانوادۀ هاشمی به شهر قم رسیدند.... از این که هنوز هم این درس در کتاب های بچه ها هست یا مانند خیلی از درس ها حذف شده است اطلاعات کاملی در دستِ ما نیست... ما هم روز گذشته یعنی پنج شنبه به شهر قم رسیدیم... و مادرمان بعد از سه سال توانستند به زیارت حضرت معصومه بروند... سالیان قبل همیشه تلاش مادرمان این بود که روز تولد امام رضا را حتما در مشهد و در جوار بارگاهش باشند، و امسال نیز به مانند سال های قبل همین فکر را در سر داشتند، اما از آن جا که بابایمان سرش شلوغ تر از آن بود که فکرش را بکنید قرار شد مادرمان به همراه ما و خاله نسرین مهربان (دوست مادرمان) عازم مشهد الرضا شوند... منتها به ع...
30 شهريور 1392

پسرکی که میخواهد گل فروش شود...

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان هم چنان خواهم راند هم چنان خواهم خواند « دور باید شد، دور. مرد آن شهر، اساطیر نداشت زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود هیچ آئینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست. »      ...
29 شهريور 1392

مدادِ رنگی...

جنابِ نقاش باشی: "علیرضا خان نوری" جهت مشاهدۀ جدید ترین سبک های نقاشی ادامۀ مطلب را دنبال کن...  همۀ عالم و آدم از دست ما شاکی شده اند...همین همۀ عالم و آدم که گفتیم واقعاً حق دارند... باور کن... چند وقتی ست که تا بینوایی در منزل مان دست به قلم و کاغذ می شود این ما هستیم که به مثالِ جن در مقابلِ آن شخص حاضر می شویم و اعمالِ دستور می نماییم که برایمان "تُ" بکشند... اشتباه نکن...خودمان می دانیم که یک "تُ" کشیدن اصلاً کاری ندارد، ولی به علت علاقۀ شِدیدمان به "تُ" دست از سرِ کچل طرف بر نمی داریم و "تُ تُ" گویان اصرار داریم که مرتب برایمان "تُ" بکشند... البته اگر همۀ "تُ" ها هم شبیه هم باشند باز هم شکایتی نداریم و اصرار د...
27 شهريور 1392

وقتی ادب سرشار می شود...

تا به حال فکر کرده ای که خرید مغزهای فرآوری شدۀ آفتابگردان و هندوانه و .... از خرید همان میزان تخمۀ آفتابگردان، هندوانه و سایر اقلام این تیپی که فرآوری نشده اند، ارزان تر است؟! البته شاید هم از دید صنایع غذایی دلیل خاصی برای این اختلاف قیمت موجود باشد که ما از آن بی اطلاعیم... در هر صورت ما که مغزهای فرآوری شده را بیشتر می پسندیم و نسبت به آن علاقۀ فراوانی از خود نشان می دهیم... و امـــــــــــــــــــــــــــا بعد... به دنبال چاپ شدنِ عکس مان در مجلۀ شهرزاد بسی احساس مشهور شدن به ما دست داده است و احساس می کنیم لازم است که به مثالِ یک انسان جنتلمن رفتار کنیم.... شما همراه همیشگی از رفتار جِنتلمَنانۀ ما در خوردنِ هندوان...
25 شهريور 1392