cough and cough and cough...
دیروز به طرز نگران کننده ای صدایمان گرفت و از صبح زود سرفه های شدید شروع شد به گونه ای که مادرمان را بدجور دچار نگرانی عظیم کرد... آن قدر که گاهی از شدت سرفه هر آن چه را که بلعیده بودیم پس می آوردیم گلاب به رویتان! در پی این نگرانی عظیم عازم مطب دکتر شدیم و خدای را سپاس که دکتر به موقع تشریف آوردند و از آن جا که بیمارانی که قبل از ما نوبت داشتند به هوای دیر آمدن دکتر رفته بودند که برگردند، ما با نوبت 13 بعد از دو نفر در مقابل خانم دکتر نشسته بودیم... و بی قرار بودیم و خانم دکتر به ما گفت که ساکت باشیم و این صورت کوچک ما بود که خیسِ اشک شد... آخر ما تحمل بدرفتاری دیگران را نداریم مخصوصاً وقتی بیماریم و اعصاب مصاب یُخت!!! دکتر به مادر...