علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

cough and cough and cough...

دیروز به طرز نگران کننده ای صدایمان گرفت و از صبح زود سرفه های شدید شروع شد به گونه ای که مادرمان را بدجور دچار نگرانی عظیم کرد... آن قدر که گاهی از شدت سرفه هر آن چه را که بلعیده بودیم پس می آوردیم گلاب به رویتان! در پی این نگرانی عظیم عازم مطب دکتر شدیم و خدای را سپاس که دکتر به موقع تشریف آوردند و از آن جا که بیمارانی که قبل از ما نوبت داشتند به هوای دیر آمدن دکتر رفته بودند که برگردند، ما با نوبت 13 بعد از دو نفر در مقابل خانم دکتر نشسته بودیم... و بی قرار بودیم و خانم دکتر به ما گفت که ساکت باشیم و این صورت کوچک ما بود که خیسِ اشک شد... آخر ما تحمل بدرفتاری دیگران را نداریم مخصوصاً وقتی بیماریم و اعصاب مصاب یُخت!!! دکتر به مادر...
7 آبان 1392

دایۀ مهربان تر از مادر...

دقیقاً یک هفته از مهر گذشته بود که مهد ما آگهی استخدام یک نفر مربی را بر روی تابلو اعلانات نصب کرد... و از بین خیل عظیمی از افراد بیکار که در خواست استخدام داده بودند، شخصی به نام خاله مهرنوش به عنوان مربی ما انتخاب شدند... روز اولی که خاله مهرنوش به همراه یک کمک مربی از ما مراقبت کردند، ما اصلا ً از ایشان خوشمان نیامد و بسی بی قراری کردیم... و امـــــــــــــا هم اکنون که چند هفته از معیت ما در جوار ایشان می گذرد به ایشان علاقۀ وافری نشان می دهیم و برای رفتن به مهد دست از پا نشناخته و بسی شادمانیم... چند روزی بود که به هنگام خروج از مهد مادرمان با کودکی مواجه می شدند که موهای فرفری اش به طرز عجیبی مرتب بود و دیگر از آن ...
5 آبان 1392

دوباره جاجرود.... دوباره لَتیان...

زمان: روز جمعه، ساعت دوازده موقعیت: جاجرود پوزیشن: در حال انتظار... نوایی از دایی محسن (با لحنی طنز آمیز) : - "شب اومدم خونتون نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟! یادته قول دادی قالم نذاری، هی واسم عذر و بهونه نیاری!! راستشو بگو کجا رفته بودی؟!" -" به خدا رفته بودم سقا خونه، دعا کنم... شبی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم"... -" دروغ نگو، دروغ نگو، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن...بهم میگن پشت سرت از مرد و زن، تو رو با رقیب من دیده اند تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود..... ما: مادرمان: بابایمان: این هم آهنگ "سقا خونه" ع...
3 آبان 1392

"دووووووووووووو..."

دو شنبه مادرمان برای انجام یک کار اداری عازم غرب تهران بودند و از آن جا که مشخص نبود این کار چند ساعت طول بکشد ما را نیز کلۀ صبح زابه راه کردند و به جای سپردن به مهد کودک به منزل خاله مان بردند تا با خاله جان و "دو" بازی کنیم..."دو" همان "درین" از شاگردان چند سال قبل مادرمان است که می توانی داستان آشنایی ما با ایشان را در پست زیر ببینی: میهمان مامان ساعت هفت از منزل به راه افتادیم و پس از رساندن دایی محسن به پروژه عازم منزل خاله جانمان شدیم... به محض رسیدن بو بردیم که چه خبر است و نالۀ جانسوز سر دادیم و مشخص بود خاله جانمان بدجوری ترسیده اند از این که نکند ما از درِ ناسازگاری در آییم ... ولی مادرمان معتقد بودند که این فقط اول کار ...
1 آبان 1392

آش سیرابی...

هفتۀ قبل و درست روز قبل از عید قربان، مادرمان پس از برگشتن از محل کار به مهد آمدند و تصمیم بر این بود که حتی ما را پارک هم نبرند و سریع به خانه برویم... آن روز بد جوری اعصاب و روان مادرمان خورد و خمیر بود... خوش به حال آنان که اسیر و گرفتار سر و کله زدن با رئیس و رؤسا نیستند و گرنه وقتی سر در بیاوری از تفکرات این جماعتی که برای ما و نسل آینده مان که بچه های ما باشند تصمیم می گیرند آن وقت است که بد جور دچار یأس فلسفی می شوی و دو دستی بر سرت می کوبی کاش می شد ما هم می رفتیم به یک روستای دورافتاده و کشاورزی می کردیم   نه آقا اصلا چوپانی می کردیم آن وقت علاوه بر این که در معیت بعبعی ها خیلی خوش بودیم، دلمان خوش تر از آن بود که ح...
28 مهر 1392

باربریِ علیرضا خان...

امروز کامیون هایمان را به صف کرده ایم تا یک باربری راه اندازی کنیم...ابتدا کامیون کوچکمان را بار می زنیم!!! حالا نوبت به کامیون های بعدی ست... از آن جا که معتقدیم نقص عضو تأثیری در کارایی ندارد باز هم از کامیون سه چرخی که خودمان از ناحیۀ یک چرخ آن را مصدوم نموده ایم، بارکشی می کنیم... وای که بارکشی کار سختی ست و پر مسئولیت... بعد از بارکشی می رویم سراغ ورزش... آخر ما معتقدیم کار باید در کنار ورزش باشد تا بدنمان ورزیده باشد... هفتۀ گذشته مسابقات کشتی به طور زنده از تلویزیون پخش می شد و با توجه به عجز و نالۀ فراوان بابا و دایی محسن مان ساعتی تلویزیون را به ایشان قرض دادیم و به آن ها اجازۀ دادیم مسابقات کشتی را ...
27 مهر 1392

دریاچۀ لتیان

مدت ها بود بازدید از دریاچۀ لتیان (سد لتیان) در لیست برنامه های مادرمان قرار گرفته بود. روز چهارشنبه فرصت خوبی بود که این برنامۀ خود را عملی کنند و ما را برای گردش به دریاچه ببرند...حدود ساعت یازده بود که از منزل راهی جاجرود شدیم و دقیقا از منزل تا جاجرود نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد از این که در یک مسیر انحرافی افتادیم و ده دقیقه ای رفتیم به سد لتیان رسیدیم... ....و این اولین دیدار ما با دریاچه بود... البته بابا و مادرمان تیرماه 89 یک بار به آن جا رفته بودند منتها به صورت mp3 و با عجله برگشته بودند.... وقتی رسیدیم همه پیاده شدند ولی از آن جا که بابایمان حسابی برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و جهت میخکوب کردنمان سر جایِ خود از انو...
25 مهر 1392

کالسکه باز...

ما و مادرمان هر روز برنامۀ خاصی داریم با مهد رفتن مان... ابتدا آماده سازی قبل از خروج از منزل شامل: دستشویی رفتن، لباس پوشیدن، آماده کردنِ وسایل و کوله مان، پوشیدنِ کفش ها و قسمت مورد علاقۀ ما که باز شدن در و خروج از منزل است... در حالی که مادرمان با قدرتی معادل چندین دور بر ثانیه، دور خودشان می چرخند و همراه داشتنِ لوازم ضروری از قبیل:کلید، گوشی و کیف پول خود را چک می نمایند، و یکی یکی لامپ ها را خاموش می نمایند و از خاموش بودنِ تلویزیون، شعلۀ گاز و لپ تاپ اطمینان حاصل می کنند، ما خودمان به صورت خودمختار کالسکه مان را از انتهای راهرو به جلوی در هدایت می کنیم و بسی احساس غرور می کنیم از مفید واقع شدن حالا اگر بر حسب اتفاق کار م...
22 مهر 1392

فرصت ها...

اول این مطلب خواندنی از وبلاگِ "مادرانه های الیما" را بخوان و بعد ادامۀ مطلب ما را دنبال کن: اوقاتِ فراغت بعد از شستشوی پرده ها در تعطیلات جمعه نوبت رسید به نصب آن ها... جمعه شب بعد از بازگشت از سرخه حصار در اندک زمانی پرده ها با همکاری دایی محسن و بابایمان به سرعت بر سر جای خود رفتند و حال و هوای خانه مان خیلی عوض شد... و مادرمان چپ و راست از نظافت پرده ها و برق زدگی آن ها سخن می گفتند و تشکر می نمودند... و احساس خوشایندی به بابا و مخصوصاً دایی محسن مان دست می داد چون مسبب این احساسِ خوبِ مادرمان ایشان بودند.... ما خواب بودیم و جایمان بسیار خالی بود و گرنه مگر به این سادگی ها اجازه می دادیم پرده ها نصب شوند!؟!! تن...
21 مهر 1392