علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماکارونی می خوریم!

می دانی لذت بخش تر از نظاره کردن بر غذا خوردنِ یک کودک چیست؟ 1- لذت بخش تر از نظاره کردن بر غذا خوردن یک کودک هنگامی ست که ساعت نزدیک به یازده شب باشد و مادرش غذای محبوب و مورد علاقۀ کودک  را برای سحریِ فردای خود و نهار فردای خانواده پخته باشد و کودک دست مادرش در دست، او را به سوی قابلمۀ روی اجاق هدایت کند و پای کوبان و نق زنان علاقۀ خود را به خوردن غذا ابراز کند... و مادرش یک ظرف غذا به او بدهد و .... 2- ... و لذت بخش تر از آن چه در مرحلۀ اول ذکر شد این است که همین کودک پس از یک دوره استقلال عظیم در غذا خوردن آن هم درست به شیوۀ بزرگترها و با استفاده از قاشق و چنگال، چند ماه قبل به ناگاه دست به اعتصاب زده باشد و به هیچ...
12 آذر 1392

What is it

چند روز پیش کتاب اول مربوط به پکیج تراشه های الماس را به دست گرفته به نزد مادرمان آمدیم و با اشاره به کلمۀ غذا، نوای "مَ مَ مَ مَ" سر دادیم و مادرمان لحظه ای متعجب و سپس و در نهایت نه جانم فلش کارت غذا که خوردنی نیست، ما را خوردند، آخر می دانی ما بسیار خوردنی شده بودیم از نظر مادرمان هیچ چیز بهتر از به ثمر نشستن زحمات انسان نیست... و از آن جا که مادرمان چند روزی برای آموزش ما وقت گذاشته بودند بسی از این که عاقبت آموخته بودیم به درستی بخوانیم خوش بودند... دقیقاً از روزی که ما تحت تاثیر تبلیغات "بستۀ آموزشی بالا بالا" به فلش کارت های "تراشه های الماس" خود هجوم آوردیم آموزش به صورت اتفاقی شروع شد و فرآیند شروع آن را می توانی در ...
11 آذر 1392

بند بازی...

ما در حال تماشای تلویزیون هستیم که یک عدد قطار داخلِ تلویزیون می بینیم... پس در منزل سرچ نموده و یک عدد بند می یابیم و برای ساخت یک قطار خودمان عهده دار نقش لوکوموتیو می شویم و  نقش یکی از واگن های قطار را به مادرمان می دهیم و از ایشان می خواهیم که انتهای دیگر بند را بگیرند و به دنبالِ ما حرکت کنند تا قطار کامل شود... و هم زمان نوای "هو هو چی چی" نیز سر می دهیم... مادرمان هم که خودت می دانی اصلاً ذوق ندارند و پس از چند دور حرکت به دنبالِ ما بهانه گیری می کنند که ایشان روزه اند و حوصلۀ دویدن به دنبالِ ما را ندارند... یک هفته ای می شود که مادرمان به طور ممتد وارد رمضانی دوباره شده اند و شروع به گرفتن روزه های قضایی کرده اند که د...
10 آذر 1392

اصلِ لطافت...

به نظرت اینجا کجاست؟ می دانیم باورش برایت سخت است ولی باور کن اینجا تهران است!! اینجا دورنمایی ست از منطقۀ تهرانپارس که همیشه در آلودگی و سرب غوطه ور بوده است و بعد از بارش باران آلودگی از آن رخت بر بسته است... حالا نفس بکش با تمامِ حجمِ شُش هایت نفس بکش بــــــــــــــــله، بارانِ دیروز ما را از رو نبرد و در روز تعطیل برای نهار رفتیم پارک جنگلی سرخه حصار و جایت بسی خالی، بدجوری لذت بردیم... و از همه مهم تر دوستی پیدا کردیم که اینقدر با ایشان احساس صمیمیت نمودیم که لقمه از دهانِ خود باز گرفته و در دهانِ ایشان نهادیم جهت آشنایی با رِفیق جدیدمان بیا به ادامۀ مطلب... همه چیز از آن جا شروع شد که ما همان کلۀ صبح...
9 آذر 1392

نان آورِ خانه...

حتی اگر مادرِ خانواده نیز شاغل باشد ولی باز هم عنوان مقدسِ "نان آور خانه" به پدر اطلاق می شود... می دانی چرا؟! چون اگر روزی از روزها خدای ناکرده سفره از نان خالی شود همۀ چشم ها به سوی پدر نشانه می رود و به عبارتی همۀ کاسه کوزه ها سر پدر خانواده می شکند... و ما از هم اکنون این نقش را بر عهده گرفته ایم و بسیار تلاش می کنیم که آن را به بهترین نحو به انجام برسانیم... بــــــــــــــله نانِ لواشی را که بابایمان به خانه آورده است  را بر موتور خود سوار نموده و در حالِ بردن به منزل هستیم تا نان آوری را تکمیل نموده باشیم.... البته می بینی که ما در حال انتقالِ نان از منزل پدری خود هستیم همان کاری که امروزه زوج های جوان انجام می دهند و ...
7 آذر 1392

آزمون علیرضا شناسی!

حدس بزن ما هم اکنون در حال انجام چه عملی هستیم؟! کدامیک از گزینه های زیر را انتخاب می کنی؟ 1-ماه محرم آمده است و ما در سوگ مولایمان حسین (ع)، داریم دو دستی بر سرمان می کوبیم؟ 2- داریم برای جلب توجه مادرمان خود را می زنیم؟ 3- داریم میزان قدرت دست ها و استحکام جمجمه مان را می سنجیم؟ 4- کارِ بدی انجام داده ایم و در جوابدهی به مادرمان، داریم اعلام می نماییم که کار ما نبوده است؟ اصلاً ولش کن می دانیم آن قدر مشغلۀ فکری داری که عُمراً بتوانی قسمتی از مُخَت را به این سوال و جواب ها اختصاص دهی... پس بر روی ادامۀ مطلب کلیک کن و پاسخت را در عرض چند ثانیه دریافت کن... کلا مادرمان آشغال جمع کن شده است و خانه مان سطل ...
6 آذر 1392

نقاشی... نقاشی...

آااااااااااااااااااااااااای بدمان می آید به این و آن رو بیندازیم! آاااااااااااااااااااااااای بدمان می آید از این که برای کشیدنِ یک "تُ" همه اش دست به مداد باشیم و آویزانِ این و آن.... حالا می خواهد این "این و آن" مادرمان باشد یا بابایمان و یا دایی محسنمان! فرقی نمی کند کلاً به این نتیجه رسیده ایم که ما انسانی هستیم با قابلیت های فوق العاده (بسی اعتماد به نَفَسِ کاذب!!) که خودش به تنهایی می تواند نقّّـــــــــــــــــــــاشی بکشد... به همین دلیل چند روزی می شود که دیگر توبه نموده ایم و پشت دستمان را داغ کرده ایم که برای کشیدنِ یک "تُ" ناقابل شنوای نق و نوق اطرافیان باشیم می بینی که به مثالِ کودکی که گویی قرار است فردا به م...
6 آذر 1392

سکانس هفتم...

هی پسر بیا ادامۀ مطلب و با ما همراه شو با یک مجموعۀ هفت سکانسی از این روزهایمان.... سکانس اول در پیِ خانه تکانی اخیر، مادرمان دستی نیز به سر و روی اسباب بازی هایمان کشیدند ابتدا کامیونمان را به حمام منتقل کردند تا بابایمان آن را بشوید... بردنِ کامیونمان به حمام همانا و اصرارِ ما بر استفاده از آن به عنوانِ وان همانا!!! بــــــــله وانمان مدتی ست از حمام خارج شده و جای خود را به کامیونِ محبوبمان داده است و حَسَنی به حمام نمی رود الّا و بلّا در معیت وانِ جدیدش... و از حمام خارج نمی شود الّا و بلّا در معیت همان وانِ جدیدش از دیگر وسایلِ شستشو لازم، توپ هایمان بودند.... توپ صورتی مان به راحتی در سینک آشپزخانه مورد شستشو قرار گر...
4 آذر 1392

بادکنک باز...

بالاخره بابا و مادرمان انقلاب عظیمی کردند و غروب روز جمعه در یک تصمیم دقیقه نودی تصمیم گرفتند برایمان کفش زمستانی بخرند!!! بـــــــــــله زمستان آمد و هوا با این سرمایش بابا و مادرمان را از رو بُرد ، آخر می دانی در تهران یک هفته ای می شود که هوا بدجور تریپ زمستانی به خود گرفته است بعد از بیرون رفتن ما شاهد یک عدد آقای بادکنک فروش بودیم که برای جلب توجه ما و سایر نی نی ها بادکنک های خود را در بالاترین سطح ممکن در دست گرفته بود و مخصوصاً جلوی چشمانِ ما بچه ها رژه می رفت.. بابای ما نیز جهت کمک به روزیِ آقای بادکنک فروش یکی از این بادکنک ها را برایمان خریدند تا حاضر شویم روی نیمکت مغازۀ کفش فروشی میخکوب شویم تا کفش مان را پوشیده و امت...
4 آذر 1392