داغ هایی از ولایت ;-)
چهارشنبه بیست و هفتم مرداد بود که تهران را به مقصد ولایت ترک کردیم و پس از غروب به مقصد رسیدیم. فردای آن روز در استرس کامل سپری شد تا در سایۀ عبور این استرس، شب هنگام در جشن عروسی دایی محسن مان حضوری گرم بهم رسانیم ! حضور گرم ما از آن جهت بود که بابا و مادرمان را جای عروس و داماد جا زدیم و پس از نونوار شدن بابا و مادرمان مرتب ادعا می کردیم که مادرمان عروس خانم و بابایمان آقای داماد است و در پاسخ به پرسش " پس تو کی هستی؟" ادعا کردیم که ما آقای آشپز هستیم و چندین بار این سوال را مطرح نمودیم که چرا ماشین ما، "ماشین عروسی" نیست! علاقه به کامل شدنِ ژست عروس و دامادی تا حدی بود که یک شاخه گل از آتلیه برداشتیم...