علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بهمن ماهی پراز ماجرا

حوالی غروب آخرین روز دیماه بود که دایی محسن مان با مادرمان تماس گرفتند که شب هنگام به همراه مصطفی خان، پسرخالۀ ارشدمان، که برای شرکت در مسابقات کشوری قرائت قرآن به تهران آمده بود، میهمان ما خواهند بود و بدین گونه سانس اول میهمانداری مادرمان کلید خورد! صبح علی الطلوع مصطفی خان دوست داشتنی به همراه دایی محسن مان عازم ایستگاه راه آهن شدند تا مصطفی به مشهد بازگردد. این در حالی بود که مادرمان نیز صبح علی الطلوع بیداری گزیده و مشغول آماده سازی خود برای سانس دوم میهمانداری شدند، چرا که پس از مدت ها برنامۀ خانوادۀ ما و خانوادۀ برادرخانمِ دایی محسن مان با هم تنظیم شده بود تا مادرمان بتوانند به صورت رسمی عروس خانم را پاگشا کنند. به درخواست می...
6 اسفند 1394

سرخه حصار چهار فصل

اولین سرخه حصار رفتن های ما پس از بازگشت از ولایت به تاریخ هجدهم دی ماه بر می گردد، وقتی خانوادۀ ما+ دایی محسن مان نیمروز از خانه بیرون زده و در یک هوای لطیف، سرخه حصار نشین شدیم. هوا ابری و مه آلود بود! گرم و مرطوب و البته دلپذیر و برای دومین بار جمعه، بیست و پنجم دی ماه نیز در سرخه حصار گذشت. شما می توانید در ادامۀ مطلب بینندۀ عکس ها و خوانندۀ گزارش آن چه در پیک نیک های سرخه حصاری روی داد، باشید   پسرکی که در ولایت اصرار زیادی دارد بر رفتن به حرم امام رضا و صداقت کودکانه اش مشخص می کند قصدش از رفتن به حرم، خرید اسباب بازی بوده است! چرا که مادرش از نوزادی هر زمان او را به حرم ائمه می برده است برایش اسباب بازی خر...
1 بهمن 1394
1034 11 19 ادامه مطلب

ما و رفقای شفیق مان D;

ابتدا چند مقوله از شیرینی هایمان را داشته باشید : از عبارات بسیار کاربردی این روزهایمان عبارت مقدس "من سیب زنیمی میخوام" و یا "خواهش می کنم برای من سیب زنیمی درست کن" است که به واسطۀ خوردن سیب زمینی سرخ شده آن هم حداقل یک میان وعده در روز، صورت مان به میزان قابل توجهی پف دار شده است، طوری که همسر دایی محسن مان بعد از گذر یک هفته از آخرین دیدار به وضوح پف صورت مان را تشخیص دادند و ما همۀ آن اشتهای نداشته طی روزهایی که در ولایت به سر می بردیم و به وقت شام و نهار سرمان به بازی گرم بود را یک جا و در هفتۀ آغاز ورود مان به منزل جبران نمودیم و اشتهای وافرمان به خوردن و اعلام مکرر جملۀ " مامانی، من یه چیزی میخوام که ب...
28 دی 1394

مراسم قورمه پزان در ولایت

دوشنبه هفتم دیماه طبق روال سفر قبلی مان به ولایت، ساعت دوازده ظهر، ما+ بابا+ دایی محسن و همسرشان مقابل محل کار مادرمان توقف نموده و پس از همراه کردن مادرمان با خود، عازم ولایت شدیم. طبق روال سفر قبلی دیگر بار در اکبرجوجه گرمسار توقف نموده و جایت سبز جوجه ای جانانه خوردیم . ساعت نه و نیم شب بود که به ولایت رسیدیم و به منزل آقاجانمان رفتیم و با بردیاخان، پسرعموی شش ماهه مان، دیدار کردیم و تا زمانی که بزرگترها لی لی به لالای بردیا جان نمی گذاشتند او را دوست می داشتیم و اصرار داشتیم او را در کالسکه بگذارند و کالسکه اش را هل می دادیم ولی به محض توجه کردن اطرافیان به بردیا عصبانی می شدیم و نق می زدیم. روز بعد به منزل مادرجانمان رفتیم ت...
21 دی 1394

و اما بعد...

در چهارمین روز زمستان با وجود خنکای هوا، پس از مدت ها میهمان جنگل های سرخه حصار بودیم که ماوقع آن چه در روز تعطیل گذراندیم، و یک تجربۀ نه چندان شیرین را در ادامۀ مطلب خواهید دید... ما و تریلی نفت کش مان آن یکی کامیون که در حال نشان دادن آن به دوربین هستیم "پاک کُن کامیونی (پاک کُنی به طرح کامیون)" نام دارد که بعد از چند هفته ای انتظار بابایمان آن را برایمان خریداری کرده اند و ما چپ و راست در حال تشکری با عبارت" بابایی دست شما درد نکنه برای من پاک کن کامیونی خریدید" هستیم و هیزم تر است که چشمان آدم را تر می کند و احیای آن جز در موارد خاص، امکان پذیر نمی شود! یادتان باشد برای احیای آ...
17 دی 1394

آنچه در تعطیلات محرم گذشت...

تعطیلات محرم امسال چند روز قبل از عاشورا و از دوشنبه آغاز شد. ظهر دوشنبه ما و بابا و دایی محسن مان در حالی که بار سفر بسته بودیم و در صندوق عقب مستقر نموده بودیم به محل کار مادرمان رفتیم و همراه ایشان عازم ولایت شدیم . در پی برآورده شدنِ تدریجیِ آرزوهای مادرمان، در این سال بابایمان یکی دیگر از آرزوهای مادرمان را برای دومین بار برآورده کردند و همانا این آرزوی بزرگ خوردن اکبرجوجه در رستوران اکبرجوجۀ گرمسار بود مدت ها بود که مادرمان تعریف بسیار زیادی از اکبرجوجۀ گرمسار شنیده بودند، تعریف هایی که اکبرجوجۀ گرمسار را حتی بالاتر از اکبرجوجۀ گلوگاه جلوه می داد ولی ما هیچ وقت در مسیر رفت و برگشت به ولایت به وقتِ نهار یا شام از گرمسار عبور ...
10 آبان 1394

برای تو می نویسم!

تو را خطاب می کنم، تو که تمام روزهایت با تلاش برای آیندۀ من آغاز می شود! تو را خطاب می کنم، تو که حتی سجده هایت به درگاه پروردگار می شود اسبابِ سرگرمی من! و من بر پشتت می نشینم و سرشار از لذت می شوم! تو برمی خیزی و من با تو و بر پشتت بلند می شوم و به بلندایی که به واسطۀ همراهی با تو نصیبم شده است، می بالم و قاه قاهِ کودکانه ام در تمامِ حجمِ خانه طنین انداز می شود! تو صبر می کنی و کودکانه هایم را درک می کنی و نه تنها در همان حال دستان پرمهرت را به دورم حفاظ می کنی، بلکه لطفت آن قدر از حد فزون است که حتی اگر هزاران بار تو نماز بخوانی و من وزنه ای بر پشتت باشم اعتراضی نداری! تو را خطاب می کنم، تو که خستگی ها و دغدغه های کاری ات را ...
25 مهر 1394

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد(-;

در پیک نیک آخر هفتۀ گذشته مان هیجان هایی عظیم خلق شد که در همۀ این هیجانات پای یک  ماشین ایمن در میان است در ادامۀ مطلب خوانندۀ ما وقعِ آن چه در جنگل های لتیان بر ما گذشت خواهید بود روز جمعه پس از صرف یک صبحانۀ مفصل عازم دریاچۀ لتیان شدیم. این لتیان رفتن به پیشنهاد بابایمان که در پیک نیک چند هفته قبل مان یک جای دنج میان درختان جنگلی پیدا کرده بودند، انجام شد. به سد لتیان رسیدیم و پس از اندکی ارتفاع نوردی به جنگل های لتیان وارد شدیم و در همان نقطۀ دنج قبلی مستقر شدیم. آفتاب مستقیم بر فرق سرمان می تابید و از آن جا که گروهی در مکان دنج قبلی مان چادر زده بودند، بابا و دایی محسن مان به دنبال یک سایۀ دنج دیگر، رو...
19 مهر 1394

تالار و رستوران رامسر پلازا

اول نوشت: این پست یک پست نیمه تبلیغاتی ست حدود یک سالی می شود که فرکانس دایی محسن مان با فرکانس یکی از همکارانِ خود در پروژۀ ساختمانی هم ساز شده است. یک آقای محجوب و مهربان به نام "سیاوش" که علاوه بر این که دوست صمیمی دایی محسن مان هستند، به واسطۀ همکار بودن با بابایمان، با ایشان نیز آشنایی دارند . زمستان گذشته بود که دایی محسن مان با عمو سیاوش همسفر شدند و به رامسر سفر کردند و چند روزی میهمان برادرِ عمو سیاوش بودند. سفر دوم دایی محسن و عمو سیاوش به رامسر، بهار امسال بود که بسیار به آن دو خوش گذشت و سفری خاطره ساز شد . از آن جا که مدتی ست عموسیاوش زمینۀ کاری خود را تغییر داده و در رامسر مشغول به کار شده اند، از ب...
12 مهر 1394